هدیه ای از سوی گل پسری در روز میلاد
یادم نمی ره امروز رو،
یادم نمی ره لطفهایی رو که در حقم شد،
یادم نمی ره...
امروز برای من یکی از بهترین روزهای عمرم بود...
روزی بود که فهمیدم اگر خدا بخواد هر چیزی ممکنه...
روزی بود که شعفی وصف ناشدنی در دلم داشتم...
خدایا ممنونتم
پی نوشت: امروز برای چیدن بخشی از وسایل خواهری به منزلشون رفتیم، من که خودم رو برای تمام وقت بغل نمودن پسری و محروم موندن از هرگونه کمک آماده کرده بودم در کمال ناباوری با بزرگترین سورپرایز ممکن از سوی پسری روبه رو شدم، چند ساعتی رو بدون حضور من و دیدن من و نوشیدن شیر من نزد خونواده همسر خواهرم در سه طبقه پایین تر از جایی که من مشغول پاره ای خدمات بودم گذروند و هربار با دریافت خبر مبنی بر خوب بودن حال و احوال جسمی و روحیش از سوی خواهرم و همسرش بیش از پیش بر تعجبم افزوده میشد و ایضا بر میزان شادی و شکرگزاری ام، چون تو این مدت اخیر خیلی سخت پیش می اومد از من دور بشه و بساط دوستی پهن کنه با دیگرانی غیر از خودمانی ها، البته بگم که این خونواده واقعا مهربونن و بچه دوست، و من حالا با این رفتار پسری به معنای واقعی کلمه بر روی ابرها سیر می کنم...