پنج شنبه 21 فروردین، ساعت 18 ِعصر از صبح تو خواب تا الان شير نخورده، از پنج و نيم تا شش عصر عصر حسابي گريه کرد به نحوی که داشتم پشیمون می شدم، بعدش خوب شد و يادش رفت اما نخوابيده، حالا ميخواهيم بريم خونه بابا اينا. پنج شنبه 21 فروردین، ساعت 22 ِ شب تازه رسیدیم خونه، اونجا اصلا اذیت نکرد، جز یک بار که بهم گفت "دی" یعنی شیر و منم گفتم تلخ شده دیگه سراغش رو نگرفت، با بچه های داداشم بازی کرد و سرگرم بود، غذاش رو زودتر بهش دادیم تا سیر باشه، زن داداشم بهش داد با همراهی بچه ها، دو بار هم از مامانم سراغ شیر گرفت که داخل لیوان خورد، یک بار هم دیدیم میگه "می می " که برای من مفهوم نبود چی میخواد، رفته بود کنار یخچال و اشار...