علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین 7 سالگیت مبارک

پسرهای دوست داشتنی ما

وبلاگ از این به بعد

سلام به دوستانی که می شناسمشون و تا همین اواخر بهمون محبت داشتن و همینطور به دوستانی که نمی شناسمشون ... از این به بعد همه ی پستها رو رمزی خواهم کرد و رمز رو از طریق تلگرام به دوستانی که مایل باشن خواهم داد...و درضمن دست دوستي دوستان همراهمون رو که مايلن از اين به بعد ازطريق تلگرام با هم بيشتر درارتباط باشيم به گرمي مي فشاريم... عمر اون روزهای پر رونق وبلاگ نویسی خیلی وقته تموم شده و ادامه ی این مسیر هم صرفا جهت  ثبت خاطرات بابقیمونده ی روزهای کودکی پسرکم (به طور خلاصه و کلی و نه به پرباری گذشته) و شریک کردن دوستان همیشگیمون در خوندن و دیدنشون خواهد بود... ممنون از حضورتون و ممنون از لطفتون...
2 ارديبهشت 1395

نوروز نامه ی 95

64. یاواجد   سلام سال نو مبارک   امسال اولین سالی بود که پسرک از مدتها قبل شاید از اواخر بهمن منتظر بهار بود، بهش می گفتم منتظر فصل بهار هستیم، نه بهار ِ عمه مرجان، و می خندیدیم . خداروشکر این مدتی که اصفهان بودیم متوجه شدم پسرکمون هم از لحاظ آداب معاشرت و هم از نظر رفتارهاش نسبت به هم سن و سالاش بهتر برخورد می کنه، معمولا در بدو ورود مهمانان یا ورود به منزل برای عیددیدنی بلند سلام می کرد و عید رو تبریک میگفت و رفتارش اونقدرها غیرقابل کنترل و آزاردهنده نبود . از اینکه نسبت به سال قبل خجالتش کمتر شده بود و راحت تر با بقیه ارتباط می گرفت خوشحال بودیم اما خب گاهی زیادی راحت شدنش تاجاییکه خودش بره سر وسایل پذیرای...
9 فروردين 1395

بچه ی شیطون یا آروم؟!

62. یا حی   من که اخر سر نفهمیدم آروم بودن ِ بچه خوبه یاد  بد؟ شیطنت ِ بچه نشونه ی هوششه و بچه های شیطون بزرگ که شن آروم و سر به راه می شن آیا؟ شنبه 15 اسفند برای ناهار خونه ی دایی بودیم، پسرک بی نهایت ساکت و آروم بود، نه حرف می زد نه بازی می کرد، یا نشسته بود کنارم یا اروم راه می رفت تو خونه، همون روز با همسر رفتیم جایی برای خرید، موقع ِ برگشت فروشنده تازه متوجه حضور پسرک شد و کلی تعریف کرد از ساکت بودنش، یه روز دیگه تنهایی رفته بودم خونه ی دوستم و برای  عجله ام برای بازگشت پسرک رو بهانه کردم که دوستم گفت پسرت که خیلی آروم و خوبه، اون شنبه ی کذایی گذشت و فردا پسرک دوباره همونی شد که بود، حرف زدنش عادی شد و ورجه وور...
22 اسفند 1394

روز ِ درختکاری و پسرک ِ درخت دوست ِ ما

61. یا ممیت   پنجشنبه صبح  رفتیم باغ گل، یک گلدان گل طبیعی داشتیم که مدتی بود کمی ناخوش احوال بود، بردیمش اونجا تا ببینیم باید براش چه کنیم!!! به اولین فروشنده که نشونش دادیم گفت خاکش پر از پشه شده و همین الان بندازینش دور و هیچ راهی هم نداره، ما که شوکه شده بودیم و دلمون نمیومد این کارو بکنیم از ترس ِ خطرش برای سلامتی ِ همگیمون مخصوصا علیرضا راضی به این کار شدیم، گرچه برای من که این مدت کلی مراقبش بودم و از دیدن ِ برگهای جدیدش خوشحال و از زرد شدن بعضی برگهای دیگش غصه دار می شدم از همه سخت تر بود در کمال ناباوری دیدیم که علیرضا بادیدن ِ گلدان ِ خالی از گل در دستان پدرش شروع کرد به گریه، اون هم آروم آروم و بدون ِ...
15 اسفند 1394