تا 14 ماهگی
اوایل مهربود، پسری داشت غر غر میکرد و اعصابم رو به هم ریخته بود، خواستم بخوابونمش، رفتم تو اتاق و بهش گفتم بیا بریم بخوابیم، بذار متکاتو بیارم، دیدم خودش رفته سراغ تختش و داره به سختی متکاشو میکشه بیرون، آورد کنار من و خودش هم سرشو گذاشت روش، اونجا بود که ناراحتی رو به کل فراموش کردم و حالم جا اومد و کلی بوسه بارونش کردم یک بار موقع نماز خوندنم گفتم برو جانمازو بیار نماز بخونیم، باورم نمیشد اما رفت سراغ میز گردی که تقربا هم سطح با سرشه، دستهاشو دراز کرد به سمتش و جانماز رو آورد برام. از اونجا که پسرمون خیلی کاریه یک بار که بهش گفتیم لیوان رو ببر تو آشپزخونه، رفته بود کنار سینک و خودشو کشیده بود تا دستاش برسه و لیوانو انداخته بود ا...