علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

میلاد فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و خنده دارهای سه سالگی

1394/5/24 22:01
نویسنده : mahtab
672 بازدید
اشتراک گذاری

34. یاغفور

 

روز دختر مبارک

 

بهم می گه دو تا دوستت دارم، میگم کم نیست؟! به دستام اشاره می کنه و می گه ببین دو تا دست بهت وصل شده، منم دو تا دوستت دارم، حالا چه ربطی دارن من نمی دونم!!؟؟؟آرام.

میگم ببین پرتقال نخوردی بازم شکمت سفت بود، می گه من که شکلات پرتقالی خوردمخندونک.

میگیم دوست داری بابایی چه ماشینی بخره، میگه شاسی بلندخنده.

یه بار یه اتفاقی افتاد و به همسرم گفتم "وای چه رمانتیک!!!!"، پسرک که گرم بازی بود و پشتش به ما، فکر کرد با اون اسم صداش کردم، برگشت و با تعجب گفت "من که توماسم!!!!" خندونک.

با گریه میگفت شلوارم خیسه و هیچ جوره هم آروم نمی شد، تا اینکه انقدر ادامه داد که قاطی کرد و غیرعمدی گفت شلوارم سیخه، منم همینو گرفتم و خندیدم و خندید و از اون به بعد هربار که یادش می کنه کلی می خندهزبان.

نمی دونم چرا بزرگ شدنش رو با خانوم شدن یکی می دونه، مثلا می گه وقتی بزرگ شدم، خانوم شدم ، منم مثل شما میرم آرایشگاه، منم کیک می پزم، نمی دونم علتش غلبه ی تعداد افراد مونث در اطرافشه یا میزان ِ تاثیرگذاریشونچشمک.

اون شعر رسیدیم رسیدیم رو می خونی و یه روز که تو ماشین باباجون بودیم و به ماشینش گفتی لاک پشت و باباجون  به شوخی ابراز ناراحتی کرد و گفت بهش نگو لاک پشت، بگو خرگوش گفتی " خرگوش که لاک نداره پشتش بشینیم"چشمک.
درها ی اتاق رو بسته بود و خونه کمی تاریک شده بود، بهش گفتم درها رو باز کن تا  نور بیاد و خونه روشن شه،  به سوراخ قفل اشاره کرد و تابش نور از داخل سوراخ رو بهم نشون داد و گفت ببین داره نور میادخنده.

داشتیم با همدیگه کیک درست می کردیم، بهش گفتم بذار اول من هم بزنم بعد بدم شما هم بزنی تا کمتر اذیت شی، یه خنده ی همراه تعجبی تحویلم داد و گفت "نه، اذیت نشم"، خوب که فکر کردم دیدم راست می گه، اشکال بیشتر متوجه دستور زبانمونه تا درک ِ پسرکمون از دستور زبانچشمک.

می خواستیم بریم منزل عروس خاله ام برای دیدن جهیزیه (که چقدر هم تازگی ها ضد این جور مجالسات شده ام من) و پسرک طبق معمول روند مخالفت در پیش گرفت و گفت من نمیام، برای تحریک کردنش به اومدن بهش گفتم میخواهیم بریم خونه ی عروس خانم، وقتی رسیدیم نزدیک خونشون گفت "پس ماشین عروس کو؟"، تازه فهمیدیم فکر کرده داریم میریم عروسیبغل.

داشتیم با هم اتوبوس بازی می کردیم،  مبل مثلا اتوبوس بود و من هم  مسافر بودم،  اصرار داشت که همه ی بدنم روی مبل باشه و چیزی از اعضای بدنم از مبل آویزون نباشه چون خطرناکه، بهم گفت "استخونتو ببر بالا" منو می گید اینطوری بودمتعجب با اشاره اش به زانوهام تازه متوجه شدم استخون یعنی چیخنده.

داشتیم خاله بازی می کردیم، من پسرش بودم و اون پدرم، برای معرفی خودش به بقیه می گفت "من پدر ِ پسرم هستم" و مادرم که همون همسرش باشه (و غایب بود)  رو در بازی  "مادر ِ پسرم" خطاب می کرد، همچین پسر باغیرتی داریم ماچشمک.

در ادامه ی همون خاله بازی مون بهم گفت "پسرم سی دیت نشکسته تا برات دوباره بخرم؟" با ایفای نقشی کاملاهدف دار  گفتم "نه!!! نشکسته!!! بابایی مراقبشم تا نشکنه" گفت "چرا نشکسته؟ بشکونش دیگه!!!! تا برات بخرم"خنده.

باز هم در ادامه ی همون بازی بهم گفت "پسرم می خواهی سی دی ببینی؟" و من هم باز به شکل کاملا جهت دار گفتم "نه، الان نمی خوام ببینم" گفت "نه، بیا ببین، باید الان ببینی!!!"  خلاصه به زور برد منوخندونک.

یکی از بازی  های اصلیش هواپیما و قطار و ماشین شدن و چرخیدن و دویدن داخل خونست، معمولا سر وعده های غذا هم یادش میفته، بهش می گیم علیرضا بیا بشین غذا بخور بعدا بازی کن، می گه "نه، من که علیرضا نیستم، من  قطارم (یا ماشینم یا هواپیمام)!!!" می گیم باشه، قطار(ماشین یا هواپیما) بیا غذاتو بخور تا بتونی خوب راه بری، می گه "نمیخوام، من بنزین دارم!!!" بچه انقدر حاضر جواب!!!؟؟؟ زبان.

موقع قطار بازی سرفه ام گرفت، گفت "دود ِ  قطار رفت تو دهانت؟" یه لحظه خودم باور کردم که سوار قطارمخندونک. به قول خواهرم توهم نگیره خوبه، بس که میره تو نقشش موقع بازی.

 

قرار بود نرده های ایوون رو رنگ کنیم و برای اولین بار بود که پسرک اسم رنگ قهوه ای سوخته رو می شنید، هر سه داخل ایوان بودیم و بوی رنگ بلند شد، پسرک گفت "بوی رنگ قهوه ای سوخته میاد، بوی ِ سوخته میاد"قه قهه.

هر بار بهش میگیم که اسباب بازیهات رو جمع کن می گه "خودت جمع کن"، در مرحله ی بعد و بعد از تذکرات چندباره ی ما مبنی بر اینکه هر کسی باید کار خودش رو خودش بکنه می گه "آخه من خسته می شم، آخه کمکم کن"، یه بار موقع شنیدن این دیالوگ از پسرک، همسرم بهم گفت "من همیشه از اینکه توی مسابقات تلفنی شرکت کننده ها با حالت عجز و ناله به مجری می گفتن " لطفا کمکمون کنین" بدم میومده، حالا هم این بچه مدام همینو تکرار می کنه، از اون روز هربار که پسرک این جمله رو جلوی پدرش می گه ناخودآگاه خیلی خندم می گیرهخنده.

بس که پسرکمون محتاطه (نمی گم ترسوچشمک) از باد حسابی حساب می بره، وقتی تو پارک باشیم یکی یکی در مورد همه ی اشیاء دور و برمون این سوال رو می پرسه که آیا باد نمییرتشون، از کیسه ی میوه گرفته تا دوچرخه اش، حالا خوبه در مورد خودش موضوع حل شدهچشمک. دستش کیسه ی حاوی پسته بود و  داشت می پرسید الان اینو باد نمی بره که همسرم با لحنی  جدی و در عین حال خنده دار گفت "بچه جان!!! اگر انقدر که از باد می ترسیدی از منم می ترسیدی الان اوضاعمون خیلی بهتر از این بود" منو می گید، روده بر شدمخنده.

 

 


 

پسندها (2)

نظرات (9)

مامان محمدمهدی
25 مرداد 94 7:54
موافقم خیلی حاضرجوابه البته بهتر
mahtab
پاسخ
الهام
25 مرداد 94 11:20
سلام مهتاب جون خوبید؟ علیرضای گلم خوبه؟ تولد سه سالگی علیرضا جون مبارک هر وقت تولد علیرضا میشه من یادمه که تولد پسر شما هم هست می بوسمش خیلی زیاد الهی که همیشه سلامت باشه و شاد
mahtab
پاسخ
سلا م الهام جان ممنونم تولد عليرضاي چهارساله ي شما هم مبارک منم همينطور، ياد شما کردم هم اسم و هم روز تولد يکي بودن خيليه اخه ممنون از دعاي زيبات، به همچنين
همراه رایانه
25 مرداد 94 11:36
با سلام،همراه رایانه مرکز پاسخگویی به مشکلات کامپیوتروموبایل بصورت شبانه روزی ،حتی روزهای تعطیل تلفن تماس9099070345 www.poshtyban.ir
زهرا - گل بهشتی من
25 مرداد 94 11:47
خيلي جالب بودن. قسمت آخر كه حرف باباي عليرضا بود هم خنده دار و جالب بود و هم واقعيت اين روزهاي ما با بچه ها!
mahtab
پاسخ
مامی جون
25 مرداد 94 17:06
ماشالا به این پسرک شیرین و شیرین زبون خداوند حافظ ونگهدارش باشه دوست خوبم ماشالاچقدراین بچه هاعسلن .....چه حرفایی میزنه گل پسرتوووون اون موضوع دودقطارخیلی بامزه بود
mahtab
پاسخ
ممنون عزيزم خدا نگار جان شما رو هم حفظ کنه براتون
ساناز(خاطرات ما تا امروز)
27 مرداد 94 12:26
سلام مهتاب جونم.بابت این پستت خیلی ممنونم.چندتاشو بلند بلند برای حمید خوندم و هردومون کلی خندیدیم.انشالله همیشه لباتون بخنده. تولد سه سالگی علیرضا جون هم با تاخیر مبارک
mahtab
پاسخ
سلام ساناز جانم خوشحالم که خوندن این پست خنده بر لبانتون اورد ممنون از تبریکت
دریا19
28 مرداد 94 15:09
ممنونم که سرزدین لینکتون کردم...باافتخار...
مامان محمد مهدي (مرضيه)
1 شهریور 94 9:29
خيلي بامزه بود...كلي خنديدم به خصوص از بوي قهوه اي سوخته شيرين زبونيهاش مستدام
mahtab
پاسخ
ممنون مرضیه جانم
شهره
6 شهریور 94 5:48
ماشالله به این پسرک شیرین زبون واقعا چجوری اینقدر خلاقانه و سریع جواب آماده میکنه!؟ معلومه که خیلی خیال پردازه و همین نشون میده چقدر باهوشه ماشالله
mahtab
پاسخ
ممنونم لطف دارید