میلاد فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و خنده دارهای سه سالگی
34. یاغفور
روز دختر مبارک
بهم می گه دو تا دوستت دارم، میگم کم نیست؟! به دستام اشاره می کنه و می گه ببین دو تا دست بهت وصل شده، منم دو تا دوستت دارم، حالا چه ربطی دارن من نمی دونم!!؟؟؟.
میگم ببین پرتقال نخوردی بازم شکمت سفت بود، می گه من که شکلات پرتقالی خوردم.
میگیم دوست داری بابایی چه ماشینی بخره، میگه شاسی بلند.
یه بار یه اتفاقی افتاد و به همسرم گفتم "وای چه رمانتیک!!!!"، پسرک که گرم بازی بود و پشتش به ما، فکر کرد با اون اسم صداش کردم، برگشت و با تعجب گفت "من که توماسم!!!!" .
با گریه میگفت شلوارم خیسه و هیچ جوره هم آروم نمی شد، تا اینکه انقدر ادامه داد که قاطی کرد و غیرعمدی گفت شلوارم سیخه، منم همینو گرفتم و خندیدم و خندید و از اون به بعد هربار که یادش می کنه کلی می خنده.
نمی دونم چرا بزرگ شدنش رو با خانوم شدن یکی می دونه، مثلا می گه وقتی بزرگ شدم، خانوم شدم ، منم مثل شما میرم آرایشگاه، منم کیک می پزم، نمی دونم علتش غلبه ی تعداد افراد مونث در اطرافشه یا میزان ِ تاثیرگذاریشون.
اون شعر رسیدیم رسیدیم رو می خونی و یه روز که تو ماشین باباجون بودیم و به ماشینش گفتی لاک پشت و باباجون به شوخی ابراز ناراحتی کرد و گفت بهش نگو لاک پشت، بگو خرگوش گفتی " خرگوش که لاک نداره پشتش بشینیم".
درها ی اتاق رو بسته بود و خونه کمی تاریک شده بود، بهش گفتم درها رو باز کن تا نور بیاد و خونه روشن شه، به سوراخ قفل اشاره کرد و تابش نور از داخل سوراخ رو بهم نشون داد و گفت ببین داره نور میاد.
داشتیم با همدیگه کیک درست می کردیم، بهش گفتم بذار اول من هم بزنم بعد بدم شما هم بزنی تا کمتر اذیت شی، یه خنده ی همراه تعجبی تحویلم داد و گفت "نه، اذیت نشم"، خوب که فکر کردم دیدم راست می گه، اشکال بیشتر متوجه دستور زبانمونه تا درک ِ پسرکمون از دستور زبان.
می خواستیم بریم منزل عروس خاله ام برای دیدن جهیزیه (که چقدر هم تازگی ها ضد این جور مجالسات شده ام من) و پسرک طبق معمول روند مخالفت در پیش گرفت و گفت من نمیام، برای تحریک کردنش به اومدن بهش گفتم میخواهیم بریم خونه ی عروس خانم، وقتی رسیدیم نزدیک خونشون گفت "پس ماشین عروس کو؟"، تازه فهمیدیم فکر کرده داریم میریم عروسی.
داشتیم با هم اتوبوس بازی می کردیم، مبل مثلا اتوبوس بود و من هم مسافر بودم، اصرار داشت که همه ی بدنم روی مبل باشه و چیزی از اعضای بدنم از مبل آویزون نباشه چون خطرناکه، بهم گفت "استخونتو ببر بالا" منو می گید اینطوری بودم با اشاره اش به زانوهام تازه متوجه شدم استخون یعنی چی.
داشتیم خاله بازی می کردیم، من پسرش بودم و اون پدرم، برای معرفی خودش به بقیه می گفت "من پدر ِ پسرم هستم" و مادرم که همون همسرش باشه (و غایب بود) رو در بازی "مادر ِ پسرم" خطاب می کرد، همچین پسر باغیرتی داریم ما.
در ادامه ی همون خاله بازی مون بهم گفت "پسرم سی دیت نشکسته تا برات دوباره بخرم؟" با ایفای نقشی کاملاهدف دار گفتم "نه!!! نشکسته!!! بابایی مراقبشم تا نشکنه" گفت "چرا نشکسته؟ بشکونش دیگه!!!! تا برات بخرم".
باز هم در ادامه ی همون بازی بهم گفت "پسرم می خواهی سی دی ببینی؟" و من هم باز به شکل کاملا جهت دار گفتم "نه، الان نمی خوام ببینم" گفت "نه، بیا ببین، باید الان ببینی!!!" خلاصه به زور برد منو.
یکی از بازی های اصلیش هواپیما و قطار و ماشین شدن و چرخیدن و دویدن داخل خونست، معمولا سر وعده های غذا هم یادش میفته، بهش می گیم علیرضا بیا بشین غذا بخور بعدا بازی کن، می گه "نه، من که علیرضا نیستم، من قطارم (یا ماشینم یا هواپیمام)!!!" می گیم باشه، قطار(ماشین یا هواپیما) بیا غذاتو بخور تا بتونی خوب راه بری، می گه "نمیخوام، من بنزین دارم!!!" بچه انقدر حاضر جواب!!!؟؟؟ .
موقع قطار بازی سرفه ام گرفت، گفت "دود ِ قطار رفت تو دهانت؟" یه لحظه خودم باور کردم که سوار قطارم. به قول خواهرم توهم نگیره خوبه، بس که میره تو نقشش موقع بازی.
قرار بود نرده های ایوون رو رنگ کنیم و برای اولین بار بود که پسرک اسم رنگ قهوه ای سوخته رو می شنید، هر سه داخل ایوان بودیم و بوی رنگ بلند شد، پسرک گفت "بوی رنگ قهوه ای سوخته میاد، بوی ِ سوخته میاد".
هر بار بهش میگیم که اسباب بازیهات رو جمع کن می گه "خودت جمع کن"، در مرحله ی بعد و بعد از تذکرات چندباره ی ما مبنی بر اینکه هر کسی باید کار خودش رو خودش بکنه می گه "آخه من خسته می شم، آخه کمکم کن"، یه بار موقع شنیدن این دیالوگ از پسرک، همسرم بهم گفت "من همیشه از اینکه توی مسابقات تلفنی شرکت کننده ها با حالت عجز و ناله به مجری می گفتن " لطفا کمکمون کنین" بدم میومده، حالا هم این بچه مدام همینو تکرار می کنه، از اون روز هربار که پسرک این جمله رو جلوی پدرش می گه ناخودآگاه خیلی خندم می گیره.
بس که پسرکمون محتاطه (نمی گم ترسو) از باد حسابی حساب می بره، وقتی تو پارک باشیم یکی یکی در مورد همه ی اشیاء دور و برمون این سوال رو می پرسه که آیا باد نمییرتشون، از کیسه ی میوه گرفته تا دوچرخه اش، حالا خوبه در مورد خودش موضوع حل شده. دستش کیسه ی حاوی پسته بود و داشت می پرسید الان اینو باد نمی بره که همسرم با لحنی جدی و در عین حال خنده دار گفت "بچه جان!!! اگر انقدر که از باد می ترسیدی از منم می ترسیدی الان اوضاعمون خیلی بهتر از این بود" منو می گید، روده بر شدم.