خوابیدن با ترس ِ الکی
33. یا عظیم
به لطف خدا و سعی و اراده ی خودمون مدتیه مشکلمون با خوابیدن پسرک در اتاقش حل شده (اوایل مشکلی نبود، بعد از مدتی برای خوابیدن در اتاقش و روی تختش مقاومت و لجبازی رو شروع کرد) و اوضاع این شبهامون به این شکله که اغلب اوقات موقع دراز کشیدنش روی تخت و نشستن من کنار تختش اسم تک تک وسایل اتاقشو میاره و می گه "من از این می ترسم، از اون می ترسم" و من در برابر تک تک جملاتش با تمام ِ فاعل های موجود در اتاق باید صبورانه و مهربانانه بگم "نه عزیزم، ترس ندارن، ببین چقدر قشنگن، اینا همون وسایلتن که تو روز می بینیشون"، البته کاملا مشخصه که ترسی وجود نداره و فقط برای ابراز وجود و جلب توجه این جملات رو به طور تکراری و صرفا از روی انجام وظیفه بیان می کنه، چون خیلی پیش اومده که چندثانیه از جمله اش نگذشته خوابش برده، اما خدا نکنه که خوابش نیاد و من هم خوابم بیاد و یه کم نامهربانانه جوابش رو بدم، در این مواقع در بهترین حالت می گه "من دوستت ندارم، بابا رو دوست ندارم" (چه ربطی به باباش داره دعوای ما دوتا من نمی دونم) و در بدترین حالتش عذر من رو می خواد و باباش رو درخواست می کنه (البته برای من که بهتر می شه اما خب طفلکی همسرم چون صبح باید بره سرکار براش سخت می شه) .
من دیگه دستم اومده قضیه ی داستان سراییش از ترس نسبت به وسایل اتاق از جمله قاب عکس خودش ، مثلا می گه "من از قطارم می ترسم، آخه ناراحته"، بهش نشونش می دم و می گم "نه، ناراحت نیست، ببین داره می خنده"، بعدش می گه "من از عکس خودم می ترسم، آخه ناراحتم" و این ماجرا ادامه دارد......
یک بار که همسرم داشت می خوابوندش پسرک ماجرای مظلوم نمایی رو شروع می کنه و می گه "من از اون ببعیم می ترسم" همسرم بنده خدا بی خبر از همه جا فکر کرده واقعا ازش می ترسه، پا می شه ببعی رو برش می داره و بعد می بینه که پسرک می گه من از خودم می ترسم (منظورش عکس خودش داخل قاب عکس بوده) و اینچنین بود که با دیدن ادامه دار بودن سناریو متوجه اصل قضیه می شه و دیگه زیاد جدی نمی گیره.
پی نوشت: ترس ریشه ی ذاتی داره، نه؟ چون ما که بهش یاد ندادیم ترس از تاریکی رو، مطمئنم.