یک روز از این روزهای ِ ما
بر لب ِ جوی نشین و گذر ِ عمر ببین...
31. یا خبیر
ظهر مثلا قرار بود بذارمش خونه ی بابا و برم دنبال کارام، رفتیم اما در کمال ناباوری و تعجبمون داخل نیومد و پیله کرد که بریم خونه،
بعد از کلی صحبت و ملایم حرف زدن و آخرش هم حرص خوردنم برگشتیم خونه، البته کارم رو هم در حالی که پسرک تو ماشین موند انجام دادم،
ظهر هر کاری کردم حریفش نشدم که بخوابونمش، می گفت خوابم نمیاد،
عصر سه نفری رفتیم بیرون، با دوچرخه اش،
موقع نماز شد، به پیشنهاد من که خیلی هم اشتباه بود دوچرخه اش رو گذاشتیم داخل مغازه ی اسباب بازی فروشی کنار مسجد، اما داخل شدن پسرک همان و تاکید مبرم بر تقاضای خرید قطار داشتنش همان،
به هزار زحمت بیرون اوردیمش و رفتیم داخل مغازه ی لوازم التحریری کنار دستی اش و یک ورق برچسب ستاره، ماژیک وایت برد و کاغذ کادوی مورد نیاز من رو زدیم جای تقاضای غیر منطقی قبلی اش تا حالش بهتر شه و بریم مسجد اما انگار فقط ظاهرش خوب شده بود،
کنار پله ها ایستاد و گفت من نمیام، شما برید تو،
من رفتم داخل و پدرش موند، بعد از نماز مغرب اومدم بهشون سر بزنم دیدم هنوز نرفتن داخل،
با خودم اوردمش اما باز هم نخواست بیاد، گفتم همون کنار در بایسته تا نمازم رو بخونم (جلوی در ورودی خانمها و با فاصله ی 1 متری از من)،
وسط نماز بودم که خودش کفش هاش رو دراورد و اومد تو، و من بعد از نماز حسابی تحویلش گرفتم،
حالا بدو بدو می کرد در حد مسابقات المپیک و خانمها خندشون گرفته بود و می گفتن "مشخصه تو خونه بهش میگید ندو"،
می دوید و از قسمت خانمها می رفت قسمت آقایون و برمیگشت و حسابی شاد و خندان بود و به هیچ وعده و وعیدی برای بازگشت به خونه راضی نمی شد، نه به اولش نمیومد تو و نه به اخرش که نمی شد بردش بیرون،
تا اینکه بهش گفتم آقای مغازه دار می خواد بره خونشون، بیا بریم دوچرختو برداریم،
این شد که نتونستیم یواشکی بریم دوچرخه رو پس بگیریم و اون جریانات دوباره ادامه پیدا کرد،
به هر ضرب و زوری که بود زدیم بیرون از مغازه اما گیر داده بود که من قطار می خوام، و وقتی اسباب بازی های جدیدش رو براش یاداور می شدیم می گفت "بفروشیدشون، و بیشترین اصرارش این بود که دوچرخمو بفروشید برام قطار بخرید"،
داشتم آرومش می کردم که چشمش به تلفن کارتی افتاد (خدا کنه جمعش نکنن فعلا) و خواست زنگ بزنه به باباجون، تلفن زدنش همان و دعوت کردن یک دفعه ای خودمون برای شام هم همان، دیدم داره می گه باشه میاییم،
رفتیم اونجا، من که از ظهر هیچی در مورد رفتار عجیب و غریبش حرف نزده بودم تو دلم خوشحال بودم که داریم می ریم،
برای اومدن سر سفره کلی حرف گرفت ازمون، اما اخرش اومد و کلی هم خورد،
بعد نشست کلی لوبیا سبز رو با چاقو خرد کرد اون هم با دقت و ظرافت خاصی،
و بعد از اون لوبیا سبزها رو ریخت تو قندون تازه خریداری شده برای مامان به عنوان هدیه ی تولد،
کلی هم سر اینکه جعبه اش کجاست و می خوامش غرغر کرد و بعدش که آروم شد گفت باید هردو قندون رو ببریم خونه،
البته مخالفتش رو در مورد خونه رفتن یادم رفت بگم،
از اون مرحله هم که گذشتیم رسیدیم به دست ندادن و خداحافظی نکردنش،
وقتی هم که رسیدیم خونه برخلاف تصورم که به خاطر نخوابیدن ظهر و دوچرخه سواری حتما الان سریع خوابش میبره شروع کرد به پیاده روی بر اعصاب ضعیف شده مان جهت دیدن سی دی "با نی نی " در اون موقع از شب، خودمون رو برای گریه اش آماده کردیم و گفتیم نمیشه و هرچه میخواهد دل تنگت گریه کن که همین هم شد و نهایتا کنار پدرش خوابش برد و روی تختش گذاشته شد و داستان دیروز هم بالاخره تمام شد،
و من ماندم و تلی از خستگی، نمی دونم آیا رفتارهای یک روز ِ پسرکم تا این حد خستگی آوره یا توان من کمه؟ البته در مورد گریه.
البته نمی گم شیرینی و لذت در کنار این لحظات تلخ و ملال آور وجود نداره اما هرچی که هست مدتیه حتی خواب شبانه هم نمیتونه من رو برای یک روز دیگه و جنگ و جدال هاش با یک اژدهای سه ساله آماده و مهیا کنه.
برخی روزها تنشمون کمتره و خونمون شبها زودتر به آرامش می رسه و برخی روزها برعکس،
خلاصه تمام دعای این روزهام طلب ِ صبر و صبر و صبر از خداوند مهربونمه ضمن شکرگزاری همیشگیم که سعی میکنم از دهانم نیفته و خیلی اوقات هم پسرک رو متعجب می کنه که "مگه چی خوردی که گفتی خدایا شکرت؟".
بعدا نوشت:
وقتی دیروز تمام طول مترو خیلی مودب و ساکت نشست روی صندلی و تنها نشونه ی خسته شدنش این بود که مدام می پرسید "نرسیدیم؟" و خانم کنار دستیمون گفت "خیلی آقاست این پسر!"...
وقتی که کیک به دستش بود و وارد ایستگاه مترو شدیم و پرسید "اشکال نداره کیک بریزه توی مترو؟"...
وقتی فروشنده های مترو حتی با فروش آدامس نتونستن پسرکو به حرف بیارن که "برام از اینا بخر"...
وقتی از خونه تا ایستگاه مترو و بعد هم از ایستگاه تا خونه ی زنموی پسرک کلی پیاده روی کردیم و تنها جمله ی غرآلود پسرک این بود که "چقد ایستگاه مترو دوره، خسته شدم"...
وقتی کلی با دخترعموش بازی کرد و بعد یه کشمکش کوچولو که ختم به خیر شد خودش پیشقدم شد برای بازی و تو لیوان پلاستیکی خاله بازی چای آورد و در جواب سوال " این چای برای کیه؟" گفت "برای ریحانست" ...
وقتی بعد از کلی مخالفت برای بازگشت به خونه نهایتا با این شگرد که اگه باهام نیایی خونه من غصه می خورم و دلم برات تنگ می شه تونستم راضیش کنم (گریه ی الکی می کردم که اگه بچه ی ریحانه اینا بشی من گریه می کنم و چون خیلی به گریه حساسه تحت تاثیر قرار گرفت ) ...
وقتی تو مترو خوابش برد و تو ایستگاه پایانی به پدرش ملحق شدیم و رفت در آغوشش و موقع سوار تاکسی شدن سرش خورد به بالای در و خوابش سبک شد و تو همون حالت با دیدن صورت پدرش سریع گفت "سلام "...
وقتی دو تا فرفره داشت و قرار بود بریم خونه ی عمه کوچیکه (دیروز رسیدن ایران) و بهش گفتیم فقط یکیش برای خودته و با وجود مخالفت اولیه اش نهایتا گفت "اگه بهار بتونه حرف بزنه از اینا میخواد؟" و قبول کرد یکیش رو بده به بهار ...
وقتی اسباب بازی ای رو برمی داشت و بهار هم می خواست و گریه می کرد و پسرک می دوید یکی دیگه می آورد تا بده بهش ...
وقتی تو خواب ناز هم موقع بوسیده شدنش به طور ناخود آگاه پاسخمونو می ده و حتی "َشب بخیر" مون رو هم بی پاسخ نمی ذاره...
وقتی کسی خوابه خودبخود ولوم صداش رو پایین میاره...
وقتی تا وارد راه پله می شیم بدون یادآوری از سوی ما خودش آروم حرف میزنه...
وقتی زباله هاش رو تو خیابون فقط توی سطل می ریزه و بادیدن زباله روی زمین می گه "یه بچه ای کار بدی کرده و ننداخته تو سطل!!"
وقتی نسبت به خیلی از بچه های دور و برمون خیلی منظمه و هرچیزی رو سر جاش می ذاره، البته اگر موقع بازی رو استثناء بگیرم که همه ی وسایل خونه همزمان وسیله ی بازیشن.
وقتی در کنار خیلی از بچگی کردن ها و بهانه گیری ها خیلی خیلی بیشتر از سنش می فهمه و می دونه و مراعات می کنه ...
........
یادم میاد که از تلخی ها باید سریع و راحت گذشت...شیرینی ها و شادی ها را جرعه جرعه سر کشید و خدا را بابت تمام داده ها و نداده هایش شکر کرد...