علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

یک روز از این روزهای ِ ما

1394/5/13 7:53
نویسنده : mahtab
873 بازدید
اشتراک گذاری

بر لب ِ جوی نشین و گذر ِ عمر ببین...

31. یا خبیر

ظهر مثلا قرار بود بذارمش خونه ی بابا و برم دنبال کارام، رفتیم اما در کمال ناباوری و تعجبمون داخل نیومد و پیله کرد که بریم خونه،

بعد از کلی صحبت و ملایم حرف زدن و آخرش هم  حرص خوردنم برگشتیم خونه، البته کارم رو هم در حالی که پسرک تو ماشین موند انجام دادم،

ظهر هر کاری کردم حریفش نشدم که بخوابونمش، می گفت خوابم نمیاد،

عصر سه نفری رفتیم بیرون، با دوچرخه اش،

موقع نماز شد، به پیشنهاد من که خیلی هم اشتباه بود دوچرخه اش رو گذاشتیم داخل مغازه ی اسباب بازی فروشی کنار مسجد، اما داخل شدن پسرک همان و  تاکید مبرم بر تقاضای خرید قطار داشتنش همان،

به هزار زحمت بیرون اوردیمش و رفتیم داخل مغازه ی لوازم التحریری کنار دستی اش و یک ورق برچسب ستاره، ماژیک وایت برد  و کاغذ کادوی مورد نیاز من رو زدیم جای تقاضای غیر منطقی قبلی اش تا حالش بهتر شه و بریم مسجد اما انگار فقط ظاهرش خوب شده بود،

کنار پله ها ایستاد و گفت من نمیام، شما برید تو،

من رفتم داخل و پدرش موند، بعد از نماز مغرب اومدم بهشون سر بزنم دیدم هنوز نرفتن داخل،

با خودم اوردمش اما باز هم نخواست بیاد، گفتم همون کنار در بایسته تا نمازم رو بخونم (جلوی در ورودی خانمها و با فاصله ی 1 متری از من)،

وسط نماز بودم که خودش کفش هاش رو دراورد و اومد تو، و من بعد از نماز حسابی تحویلش گرفتم،

حالا بدو بدو می کرد در حد مسابقات المپیک و خانمها خندشون گرفته بود و می گفتن "مشخصه تو خونه بهش میگید ندو"آرام،

می دوید و از قسمت خانمها می رفت قسمت آقایون  و برمیگشت و حسابی شاد و خندان بود و به هیچ وعده و وعیدی برای بازگشت به خونه راضی نمی شد، نه به  اولش نمیومد تو و نه به اخرش که نمی شد بردش بیرونخندونک،

تا اینکه بهش گفتم آقای مغازه دار می خواد بره خونشون، بیا بریم دوچرختو برداریم،

این شد که نتونستیم یواشکی بریم دوچرخه رو پس بگیریم و اون جریانات دوباره ادامه پیدا کرد،

به هر ضرب و زوری که بود زدیم بیرون از مغازه اما گیر داده بود که من قطار می خوام، و وقتی اسباب بازی های جدیدش رو براش یاداور می شدیم می گفت "بفروشیدشون، و بیشترین اصرارش این بود که دوچرخمو بفروشید برام قطار بخرید"خنده،

داشتم آرومش می کردم که چشمش به تلفن کارتی افتاد (خدا کنه جمعش نکنن فعلاخندونک) و خواست زنگ بزنه به باباجون، تلفن زدنش همان و دعوت کردن یک دفعه ای خودمون برای شام هم همان، دیدم داره می گه باشه میاییم،

رفتیم اونجا، من که از ظهر هیچی در  مورد رفتار عجیب و غریبش حرف نزده بودم تو دلم خوشحال بودم که داریم می ریم،

برای اومدن سر سفره کلی حرف گرفت ازمون، اما اخرش اومد و کلی هم خورد،

بعد نشست کلی لوبیا سبز رو با چاقو خرد کرد اون هم با دقت و ظرافت خاصیبغل،

و بعد از اون لوبیا سبزها رو ریخت تو قندون تازه خریداری شده برای مامان به عنوان هدیه ی تولد،

کلی هم سر اینکه جعبه اش کجاست و می خوامش غرغر کرد و بعدش که آروم شد گفت باید هردو قندون رو ببریم خونه،

البته مخالفتش رو در مورد خونه رفتن یادم رفت بگم،

از اون مرحله هم که گذشتیم رسیدیم به دست ندادن و خداحافظی نکردنش،

وقتی هم که رسیدیم خونه برخلاف تصورم که به خاطر نخوابیدن ظهر و دوچرخه سواری حتما الان سریع خوابش میبره شروع کرد به پیاده روی بر اعصاب ضعیف شده مان جهت دیدن سی دی "با نی نی " در اون موقع از شب، خودمون رو برای گریه اش آماده کردیم و گفتیم نمیشه و هرچه میخواهد دل تنگت گریه کن که همین هم شد و نهایتا کنار پدرش خوابش برد و روی تختش گذاشته شد و داستان دیروز هم بالاخره تمام شدخسته،

و من ماندم و تلی از خستگی، نمی دونم آیا رفتارهای یک روز ِ پسرکم تا این حد خستگی آوره یا توان من کمه؟ البته در مورد گریه.

البته نمی گم شیرینی و لذت در کنار این لحظات تلخ و ملال آور وجود نداره اما هرچی که هست مدتیه حتی خواب شبانه هم نمیتونه من رو برای یک روز دیگه و جنگ و جدال هاش با یک اژدهای سه ساله آماده و مهیا کنه.

برخی روزها تنشمون کمتره و خونمون شبها زودتر به آرامش می رسه و برخی روزها برعکس،

خلاصه تمام دعای این روزهام طلب ِ صبر و صبر و صبر از خداوند مهربونمه ضمن شکرگزاری همیشگیم که سعی میکنم از دهانم نیفته و خیلی اوقات هم پسرک رو متعجب می کنه که "مگه چی خوردی که گفتی خدایا شکرت؟"چشمک.

 

بعدا نوشت:

وقتی دیروز تمام طول مترو خیلی مودب و ساکت نشست روی صندلی و تنها نشونه ی خسته شدنش این بود که مدام می پرسید "نرسیدیم؟" و خانم کنار دستیمون گفت "خیلی آقاست این پسر!"...

وقتی که کیک به دستش بود و  وارد ایستگاه مترو شدیم و پرسید "اشکال نداره کیک بریزه توی مترو؟"...

وقتی فروشنده های مترو حتی با فروش آدامس نتونستن پسرکو به حرف بیارن که "برام از اینا بخر"...

وقتی از خونه تا ایستگاه مترو و بعد هم از ایستگاه تا خونه ی زنموی پسرک کلی پیاده روی کردیم و تنها جمله ی غرآلود پسرک این بود که "چقد ایستگاه مترو دوره، خسته شدم"...

وقتی کلی با دخترعموش بازی کرد و بعد یه کشمکش کوچولو که ختم به خیر شد خودش پیشقدم  شد برای بازی و تو لیوان پلاستیکی خاله بازی  چای آورد و در جواب سوال " این چای برای کیه؟"  گفت "برای ریحانست" ...

وقتی بعد از کلی مخالفت برای بازگشت به خونه نهایتا با این شگرد که اگه باهام نیایی خونه من غصه می خورم و دلم برات تنگ می شه تونستم راضیش کنم (گریه ی الکی می کردم که اگه بچه ی ریحانه اینا بشی من گریه می کنم و چون خیلی به گریه حساسه تحت تاثیر قرار گرفتچشمک ) ...

وقتی تو مترو خوابش برد و تو ایستگاه پایانی به پدرش ملحق شدیم و رفت در آغوشش و موقع سوار تاکسی شدن سرش خورد به بالای در و خوابش سبک شد و تو همون حالت با دیدن صورت پدرش سریع گفت "سلام "...

وقتی دو تا فرفره داشت و قرار بود بریم خونه ی عمه کوچیکه (دیروز رسیدن ایران) و بهش گفتیم فقط یکیش برای خودته و با وجود مخالفت اولیه اش  نهایتا گفت "اگه بهار بتونه حرف بزنه از اینا میخواد؟" و قبول کرد یکیش  رو بده به بهار ...

وقتی اسباب بازی ای رو برمی داشت و بهار هم می خواست و گریه می کرد و پسرک می دوید  یکی دیگه می آورد تا بده بهش ...

وقتی تو خواب ناز هم موقع بوسیده شدنش به طور ناخود آگاه پاسخمونو می ده و حتی  "َشب بخیر" مون رو هم بی پاسخ نمی ذاره...

وقتی کسی خوابه خودبخود ولوم صداش رو پایین میاره...

وقتی تا وارد راه پله می شیم بدون یادآوری از سوی ما خودش آروم حرف میزنه...

وقتی زباله هاش رو تو خیابون فقط توی سطل می ریزه و بادیدن زباله روی زمین می گه "یه بچه ای کار بدی کرده و ننداخته تو سطل!!"

وقتی نسبت به خیلی از بچه های دور و برمون  خیلی منظمه و هرچیزی رو سر جاش می ذاره، البته اگر موقع بازی رو استثناء بگیرم که همه ی وسایل خونه همزمان وسیله ی بازیشنخندونک.

وقتی در کنار خیلی از بچگی کردن ها و بهانه گیری ها خیلی خیلی بیشتر از سنش می فهمه و می دونه و مراعات می کنه ...

........

یادم میاد که از تلخی ها باید سریع و راحت گذشت...شیرینی ها و شادی ها را جرعه جرعه سر کشید و خدا را بابت تمام داده  ها و نداده هایش شکر کرد...

پسندها (6)

نظرات (13)

ارام
13 مرداد 94 8:46
سلام گريه بچه ها واقعا براي من آزار دهنده ست يعني تحمل همه نوع كج خلقي و ناسازگاري رو دارم اما اصلا اعصاب و كشش گريه ندارم مخصوصا صدادارش... اينه كه يه هفته نقاهت پسرك يك طرف گريه هاي هر از گاهش هم يه طرف...همه جور براش خم و راست ميشم تا فقط نق نقاش به مرحله گريه نرسه ................... ولي در مجموع خيلي پسر فعالي داري ماشاءالله...وقتي با پسرك مقايسه ميكنم اصلا باورم نميشه محمدباقر هم سه سالگي رو گذرونده خيلي آروم بود (البته اين به معناي ديد مثبت نيستااااا كلا تفاوت رفتاري رو دارم ميگم) و صد البته من خودم مهد رفتنش رو خيلي موثر تو اين قضيه ميدونم !اينقدر طرف صبح به لحاظ بازي و هيجان تخليه ميشه كه طرف عصر كه با ماست كاملا اشباع شده عليرضا هم اين دوره سه سالگي رو خواهد گذروند ان شاء الله...نگران نباش و حتي اگه چيزي نخورده باشي هم شكر كن
mahtab
پاسخ
پس تنها در تحمل گريه رو نداشتن تفاهم داشتيم انگار چشم...همچنان شکر مي کنم بلکه اوضاع هم بهتر شه...بله...به نظرم ميرسه.که پسرکمون مهد و کلاس لازمه اين روزها
همراه رایانه
13 مرداد 94 8:46
همراه رایانه سوالات رایانه ای ,اینترنتی,تبلت و موبایل را از ما بپرسید. لطفا لینک سایت شرکت را با نام همراه رایانه در وبلاگ خود قرار دهید تا تمام کاربرها از این خدمات بهرمند شوند. متشکرم همراه رایانه (پاسخگوی شبانه روزی) تلفن تماس : 9099070345 http://www.poshtyban.ir
مامان محمدمهدی
13 مرداد 94 10:31
سلام دوستم وقتی خونه هم هستید اینطور اتفاقاتی پیش میاد؟ منظورم بهانه گیری و گریه و... اگه نه که بنظرم با خودت عهد کن برای یه مدت شاید حتی طولانی بیرون نبری گل پسر رو یعنی موقعیتهای بهانه گیری رو براش به حداقل برسونی تا کم کم این عادت از سرش بیفته من یه همچین تجربه مشابهی رو داشتم.یه مدت بیرون نرفتیم و بهانه ای تو خونه دست محمدمهدی برای بدی کردن ندادم تا این عادت از بین بره و خداروشکر جواب داد و تو اون مدت هم خودم کلی تجدید قوا کردم اینگار بچه ها یه جور شرطی میشن واسه بهانه گرفتن و گریستن لذا باید این حالت رو ترک بدیم
mahtab
پاسخ
سلام عزيزم بله ...متاسفانه روزهايي که کامل در منزل هستيم هم از اين مدل بهانه گيري ها داره .البته بگم از خيلياش هم ميشه پيشگيري کرد...اما چون ميخواهيم در چارچوب قانون پيش بريم کلاهمون تو هم ميره...مثلا تقاضاي ديدن سي دي کارتون در خارج از وقت مقرر...که خب واقعا نميدونيم بايد سرحرفمون بياستيم و گريه.هاشو تحمل کنيم.يا سخت نگيريم و ارامش داشته باشيم...گرچه.ميدونم پايبندي به قوانين نهايتا تسهيل کننده ي ارامش خونوادمونه..براي سالهاي بعد..
خودم
13 مرداد 94 11:42
سلام دوست من.وبلاگ نی نی تم ب منظور ارایه قالب های جدید و متنوع راه اندازی شد
همراه رایانه
14 مرداد 94 8:29
همراه رایانه مرکز پاسخگویی به سوالات رایانه ای تلفن :9099070345 www.poshtyban.ir
زهرا - گل بهشتی من
14 مرداد 94 11:04
گاهي تو اين شرايط يادم ميفته كه سوره عصر بخونم. براي صبر. اژدهاي سه ساله
mahtab
پاسخ
کار بسیار خوبی می کنی منم باید یادم بمونه همین کار و بکنم زیاد بی راه نمی گم، نه؟ اژدهان دیگه با این حرکات خشم الود گاه گاهیشون
ساناز
15 مرداد 94 0:28
سلام عزیزم به آدرس پیجم تو اینستاگرام مراجعه کن birthdaythemed در خدمتتون برای کارهای تم تولد هستم
mahtab
پاسخ
سلام ممنون لطف کردید اما فعلا اینستا عضو نیستم
لوسی می
16 مرداد 94 10:10
من اساسی با این وبت قهرم! یادم نمیاد اینجا کامنت گذاشته باشم و با اولین کلیک گزینه ی ارسال شود، تونسته باشم بفرستمش! همیشه مجبور شده م دو بار بنویسم!
mahtab
پاسخ
من اساسی شرمنده و ناراحتم از این موضوع و بی تقصیر هم هستم در ضمن حالا که اینطوره شما حرفای اینورت رو اون ور بنویس
مامی جون
16 مرداد 94 17:43
سلام وخسته نباشید به مامانی مهربووون ...چه روزپرماجرایی داشتین البته برای منم کم ازاین روزهاپیش نمیاد .... نگارهم اینقدرجیغ میکشید بدون هیچ دلیلی یااینکه همش توجه میخواست منم تاحدوحدودی برآورده اش میکردم ولی به درخواست باباییش قرارگذاشتیم موقع جیغ کشیدنش کاملاخودمونو خونسرد وبیخیال نشون بدیم نتیجه هم داد بهترشده♡♡♡♡♡♡ پسرک شما خیلی ناز وبا هوشه ماشالا خداحفظش کنه
mahtab
پاسخ
سلام عزیزم بله، راهش همون کج دار مریز طی کردنه نه میشه همیشه نازشون رو کشید و نه باید همیشه حرف خودمون باشه شما لطف داری عزیزم
مامانی
17 مرداد 94 8:47
سلام واقعا بعد از مواقع بدقلقی، ادم احساس میکنه کوه جابه جا کرده، انقدر خسته ای و بی رمق، که حس میکنی بچه داری چقدررررررررر سخته ولی توی خوش قلقی ها، یا حتی ثانیه ای بعد از فروکش کردن حس بدقلقیشون که مثلا با لحن و حالت خاص خودشون عذرخواهی میکنن، انگار همه چی پاک میشه از ذهنت اینه که ان مع العسر یسرا
mahtab
پاسخ
خیلی خوب توصیف کردی و واقعا چقدر معجزه گونه هستش این پاک شدن یکباره ی همه ی خستگیها و ناراحتیها از روح و جسممون (البته باور ندارم که حرص و جوش خوردن روی جسم اثر نداره، حتی اگه جگر گوشه ات باعثش باشه)
لوسی می
17 مرداد 94 11:21
برای این پست نوشته بودم این سن لجبازی برای همه هست. من خودم تصمیم گرفته م که خیلی سخت نگیرم. مثلا وقتی پسرک حاضر نیست بیاد تو مسجد خب من و باباش هم نمیریم که اعصابمون رو داغون نکنیم. البته قبل از اینکه به لجبازیش برسه این تصمیم رو میگیرم. یا مثلا تو اسباب بازی فروشی من همیشه سعی میکنم برای پیش گیری از هرگونه جنجال حتما یه چیزی براش بخرم یا اینکه اصلا تو مغازه نبرمش. البته نه لزوما همون چیزی که دست میذاره روش، اما ترجیح میدم چشمش دنبال اسباب بازی های تو مغازه نباشه البته فقطعا وقتی بزرگتر بشه این سیاست من هم تغییر میکنه. اما الان فکر میکنم دلیل نخریدن هامو نمی فهمه. پس چرا باید عذابش بدم؟ یا مثلا سی دی دیدن در وقت مقرر! واقعا نمیدنم که بچه اینقدری متوجه وقت مقرر میشه یا نه. من ترجیح میدم قانونم باز تر باشه مثلا بهش بگم یک یا دو بار در روز حق دیدن سی دی داری حالا هروقت که خودت میخوای. منظورم در مجموع این بود که خودت هم یه کم آسون تر بگیری راحت تری. لازم نیست بهش بفهمونیم سر همه چیز، حرف حرف ماست! میشه دل به دل او هم داد
mahtab
پاسخ
اینطور که من فهمیدم من و همسرم باید یه دوره بیاییم پیش شما کلاس آموزش بچه داری بگذرونیم دلم برای پسرکم سوخت یعنی ما خیلی سخت گیریم؟ اصلا نمیتونم قبول کنم که وقتی نمیخواد بیاد جایی (مثلا مسجد) ما هم قبول کنیم و نریم، گرچه خیلی از برنامه هامون طبق خواسته ی اون تنظیم میشه اما همیشگی بودنش هم نشدنیه و گاهی ازار دهنده اما در کل درست میگی، ما باید صبور تر باشیم، مشکل اینه که من و همسرم در این خصوص یکی بدتر از اون یکی هستیم مثلا اگر اون شب اخرش موفق نمیشیدم ببریمش داخل مطمئنا تا خونه هر دومون ناراحت بودیم و به هم می گفتیم اخه چرا؟ مگه داریم؟ مگه می شه؟
مریم مامان آیدین
23 مرداد 94 12:19
و سلام دوباره راستش ما هم تو یه دوره هایی تقریبا همین سناریوهارو داشتیم و البته الان با تجربه تر شدم مثلا اگه بدونم ظهر خوابش میومده ولی نخوابیده عصر منتظر بدقلقی میبودم و مثلا قید نماز تو مسجد و هر کار غیر ضروری دیگه رو میزدم...فقط پارک میبردم که تخلیه انرژی بشه و شب راحت بخوابه...اون اشتباه اسباب بازی فروشی رو هرگز مرتکب نمیشم چون حتی الان که منطق قرار نیست همیشه اسباب بازی بخریم رو قبول کرده ولی وقتی خوابش بیاد و دنبال بهانه باشه شاید یادش رفته باشه! قانون شب کارتون نداریم رو هر شب و هرروز براش تکرار کنین که تو ذهنش بمونه و درخواستش هم نکنه و اگه هم درخواست بگنه با حالتیه که خودش هم میدونه جوابش منفیه و دیگه گریه راه نمیندازه...قانون خونه ما....صبح ها تلوزیون مال آیدینه....شب ها مال مامان و بابا!!! برای سلام و خداحافظی نکردن و دست ندادن هرگز اصرار نمیکنم چون یادش میمونه مامانم حساسه و بعد ها جاهای دیگه هم ازش به عنوان سلاح استفاده میکنه...4 و در آخر....با همون بعدا نوشت ها آدم کلی انگیزه میگیره ه بدقلقی ها براش شیرین باشه و خبر خوب....رفته رفته خیلی بهتر میشه و این قاطعیت ها تو ذهنش میمونه و یاد میگیره درخواست غیر معقول نکنه چون هرگز فایده نداشته
mahtab
پاسخ
سلام مریم جانم ممنون از این همه لطفت که همیشه نثار ما میکنی امیدوارم همینطور باشه و روزهای بهتر و شیرین تری در انتظارمون باشه همینطور برای شما
ــــــدلارامــــــ
31 مرداد 94 16:48
سلام مامانه نینی خیلییییییی نینیه نازیییییی دارینننننن من قراره خاله شم و واسه همین ی وبلاگ واسه نینیه تو راهیمون درست کردم.خوش حال میشم ب وبلاگم سر بزنین.اگه موافق تبادل لینک بودین بم خبر بدین