دختری به لطافت ِ باران
10.یا متکبر
وقتی شنیدم دختری پنج ساله رو بردن تو یه جمعی بلکه براش خونواده ای پیدا بشه ناخودآگاه یاد ِ "باران" افتادم...
وقتی شنیدم پدر و مادرش از هم جدا شدن و هیچکدوم سرپرستیش رو قبول نکردن باز هم یاد "باران" افتادم...
وقتی شنیدم دختر بچه ی داستان خوشگل و خوش سر و زبون بوده باز یاد "باران" افتادم...
وقتی شنیدم دخترک گفته تا حالا چند نفر بهم قول دادن میبرنم شهربازی اما هنوز نبردنم به یاد "باران" افتادم...
وقتی دلم برای معصومیت ِ کودکانه و لطافت ِ دخترانه اش که دارد می سوزد سوخت دوباره یاد "باران" افتادم...
وقتی شنیدم قراره خونواده ای سرپرستیش رو قبول کنه و با خودش ببره خارج از کشور ....
از شنیدن ِ این داستان خدا رو شکر کردم برای ِ نعمت ِ حضور پدر و مادرها در کنار ِ هم و مثل همیشه هم برای "باران" و هم برای همه ی شبه ِ باران ها از خدا خواستم :
خدایا نعمت ِ بودن در خونواده اونم از نوع ِ پدر و مادر و فرزندان رو به همه ی کودکان بچشون و دل کوچیکشون رو به چشیدن ِ این نعمت شاد گردان.
پی نوشت1: باران رو یادتونه حتما، اینجا و اینجا رو ببینین اگر یادتون نیست، پدر و مادرش در آستانه ی جدایی هستن، تشابه داستان ِ نقل شده با داستان باران صرفا همین قضیه بود و بقیه ی نکات ناخودآگاه و بدون دلیل ذهن نگران من رو به سمت ِ این دختر می برد.