تساوی ِ برد - برد
یا عالی
بچه ها خیلی زرنگتر از اونی هستن که مافکرشو می کنیم، حرفها و دیالوگهای رد و بدل شده بین اطرافیان به خصوص والدینشونو خیلی خوب می گیرن و پردازش می کنن1،
بچه ها خیلی خوب حس ما و حس رابطه ی زناشویی والدینشونو درک می کنن، از طریق چهره، تون صدا و حالت برخورد و 2...
بچه ها خیلی خوب می فهمن که ما چند مرده حلاجیم؟ چقدر در تصمیممون مصمم یا مرددیم؟ چقدر به حرفی که زدیم و قولی که دادیم پایبندیم (تنبیه یا تشویقی که براشون در نظر گرفتیم چقدر واقعیه؟)؟3
بچه ها خیلی خوب می فهمن کی حوصلشونو داریم و کی از دستشون و از دست شیطنتهاشون مستاصل شده ایم و نمی دونیم چطور باید کنترلشون کنیم4
بچه ها با دونستن همه ی این ظرافت کاریها و فهمیدن خیلی از کلیدهای رفتاری ما و تحت ِ تربیت ماست که نهایتا می شن شبیه ِ خیلی از آدمهایی که در حال ِ حاضر دور و بر ماهستن،
1چند ماه پیش یک روز عصر قرار بود با پسری بریم سر کوچه تا همسرم با ماشین بیاد و همگی با هم بریم بیرون، قرار بود برای همسرم یک جفت کفش دیگه ببرم، از اونجا که مدتیه حواسم خیلی جمعه و حافظم خیلی قوی یادم رفت، رسیدیم تو ماشین که همسرم کفششو طلب کرد و من هم خجالتمو تحویل دادم، نشستیم تا همسرم بنده خدا خودش بره کفششو از خونه بیاره، همینطور که نشسته بودم به پسری گفتم "بابا کو؟" دیدم جواب داد "دش" ، اصلا فکرشو نمی کردم از میون اون چند تا جمله بفهمه قضیه چیه؟ شاید به نظر ساده بیاد و بگید خب اینکه کاری نداره براشون اما جز اینه که اگر من و شما دو سال هم بریم بین چند تا خارجی زندگی کنیم به این زودیها در این حد کامپری هنشن نخواهیم داشت؟!
2وقتی از دست پسری ناراحت باشم و باهاش تند یا تلخ حرف بزنم کاملا موضع می گیره و اگر در همون شرایط با روی گشاده و خنده به لب اون رو از کارش منع کنم خیلی بیشتر نتیجه می گیرم، یا اینکه وقتی من از دست همسرم ناراحت باشم یا کلا کمی گرفته احوال باشم پسری می ره تو لاک و سر حال نخواهد بود...
3وقتی از پسری می خواهیم کاری رو انجام بده یا انجام نده اگر از همون اول خیلی جدی و مصمم برخورد کنیم خیلی بهتر و زودتر نتیجه می گیریم، مثل مثال از شیر گرفتنش که در تجربه ناموفق قبلی چون خودمون مصمم نبودیم اون هم بیشتر اذیت شد و تحمل نداشت...
4هروقت سر حال نباشم و از بدعنقی و غرغر کردنهای پسری شاکی باشم انگار وضعیت بدتر می شه و بالعکس اگر در برابر بدخلقیهاش کلی خوش خلقی راه بندازم و بگم و بخندم و سر به سرش بذارم اوضاع 180 درجه خواهد چرخید، شاید دوباره به نظرتون بیاد که خب معلومه، اگر این وضعیت برای هر کسی فراهم باشه همین خواهد شد شرایط اما باید بگم نه، اینطور ها هم نیست، فقط مامانها میدونن من چی می گم... زمانهایی هست که برای آروم کردن بچمون همه کاری میکنیم و همه جوره بهش سرویس می دیم تا حالشو بهتر کنیم اما فایده نداره، اونجاهاست که میفهمیم استیصال موجود در چهره ی ما به بچه ها منتقل میشه و اونها می فهمن که در برابرشون کم آوردیم...یک بار گیر داده بود به عمو پورنگ و ول کن هم نبود، درحالیکه اون موقع وقت برنامه ی عمو پورنگ و هیچ عموی دیگه ای نبود، اولش از اینکه باید چطور آرومش کنم ترسیدم، یعنی یک جورایی همون استیصالی که گفتم رو پیدا کرده بودم، بالتبع اون هم به غرغر ها و نق زدنهاش و بالا بردن ولوم صداش ادامه می داد، از من اصرار که عمو الان نیست و از اون انکار، تا اینکه خیلی اتفاقی حواسش رو به چیزی پرت کردم، شاید هم پرت شد، اون روز بود که فهمیدم مهم نیست که بچه ها به نتیجه ی دلخواهشون و خواسته ی اولیشون برسن، بلکه برای اونها گذر زمان و لجظاتشون به شکلی که لذتبخش و هیجان آور باشه مهمه، حالا به هرشکلی که شد، این ماییم که میتونیم با برنامه ریزی خودمون هم اونها رو مشعوف کنیم هم بدون مستاصل شدن و از بین رفتن اقتدارمون در برابرشون حس مفید بودن پیدا کنیم، شاید به نظر بی ربط بیاد اما شاید این کشف که وقتی از بچه ها می پرسیم "فلان چیز رو می خوری و میگن نه" اما اگر همون فلان خوراکی رو بذاری جلوشون و حاستو به جای دیگه ای پرت کنی می بینی مشغول خوردنش می شن هم بتونه تاییدی باشه بر این مسئله که:
بايد تلاش کنيم دربازی زندگی با بچه ها به نتيجه ي برد- برد برسيم و به ساير نتايج مانند برد-باخت، باخت-برد وباخت-باخت راضي نشيم ...
پی نوشت: به این پست یک سر ی بزنید لطفا