علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

خداحافظی با شیر مادر

1393/3/20 21:52
نویسنده : mahtab
473 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان

بالاخره به آخر ِ کوچه *  رسیدیم..

خیلی راحت تر ازاونچه فکرشو می کردم ازش گذشتیم...

خدایا ممنونم،

اما دلم برای روزهای شیرین شیرخوارگی اش  تنگ خواهد شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدایا این قریب به بیست و دو ماه شیردهی را از من پذیرا باش و به حرمت شیر پاکی که مادران انبیا و اولیا و اوصیایت به فرزندانشان نوشانیده اند  رزق حلال و  طیب  روزی فرزندم گردان.

بعدا نوشت:20 خرداد روز آشنایی بود برایم اما فراموشش کرده بودم...20 خرداد ِ سال 90، سفر ِ بی نظیر ِحج عمره، یادش بخیر

*لینکهای مرتبط:   این و این و این

 

سلام

روز اول (سه شنبه 20 خرداد)

بينهايت خوب گذشت تا الان ساعت 10 شب، خونه بابا بودیم و اصلا نیازی نشدببریمش  پارک،  انگار داغ بود و متوجه موضوع نشده بود هنوز، غذا خوب خورد و جز يکي دوبار سراغ اصلا سراغ من و شير نيومد، (به قول مامان انگار این اخریها شیرم براش حکم سم پیدا کرده بود) وقتی هم میومد خودش می دونست که نمی تونه بخوره انگار فقط می خواست مطمین بشه،  اصرار هم که ميکردم برای خوردن خودش غرغرکنان عقبي ميرفت، ناهار آبگوشت خورد، عصرونه املت، چندبار هم شير و خرما. ازيازده و نيم شب تا الان ساعت 1 نیمه شب بيدار بود و گريه ميکرد، راه ميبردمش، نه و نيم خوابيده بود، دوباره 4/30 بيدار شد، و 5/20 دقیقه خوابش برد، بغلش کردم، اخرش رو زمين درحالي که با ... بازي ميکرد خوابش برد و تا ساعت 8 خوابید،

روز دوم (چهار شنبه 21 خرداد)

ساعت 8 از خواب بیدار  شد،  رفتيم خونه بابا اینا، شب رفتيم پارک، داداش اينا هم بودند، تو راه خوابش برد اما زود بيدار شد و با بچه ها کلي بازي کرد، شب نزديک ده تو ماشین  خوابش برد، تو خواب بهش شير دادم و باهاش خداحافظي کرد و کردم و به اجبار قرص کابرلين رو که دکتر تجویز کرده بود خوردم، با خوردنش انگار به دست خودم نعمتی رو از خودم گرفتم...منبع شیر پسرم رو قطع کردم...ساعت سه بيدار شد تا پنج دقيقه به چهار، کمی راه می بردمش و کمی هم نشیته براش قصه می خوندم،امشب قصه گفتن رو قبول داشت، خوابید و  ساعت 6 بيدارشد و چون هوا روشن بود دیگه خوابش نبرد،

روز سوم (پنجشنبه 22 خرداد)

ساعت 6 بیدار شد، دوباره رفتیم خونه بابا اینا، عصر ساعت 5 تو ماشين خوابش برد، يک ساعت و نبم، شب 10/30 خوابيد، اين سه شب همش تو راه خوابش برد، امروز بالاخره برای شنیدن قصه يک ساعتي  دراز کشید  اما خوابش نبرد...شب هم حدود 10 تو ماشین خوابیش برد. نيمه شب ساعت يک ربع به 4 بيدار شد تا 4/15، امشب بهتر بود، قبول کرد کمي بشينم، تا 8 صبح  خوابيد.

روز چهارم (جمعه 23 خرداد)

ساعت 8 بیدار شد، حالش خوب بود، امروز باباش هم خونه بود، با اینکه درس داشت اما بودنش یک دلگرمی بود براش، اما زنداییش زنگ زد که دایی بیاد دنبالش بره خونشون و ما هم از خدا خواسته...حوالی ظهر دایی  اومد دنبالش و بردش خونشون، تا ساعت 7/30 عصر اونجا بود و بعد بردنش خونه بابا اینا و ما هم رفتیم اونحا دنبالش، پسر خوبی بوده و کلی غذا خورده و بازی کرده، تو راه ساعت 9/30 شب خوابش برد، ديشب در کمال ناباوري نيمه شب اصلابيدارنشد و تا هفت و ربع صبح   خوابيد...

روز پنجم (شنبه 24 خرداد)

امروز رفتم کلاس و گذاشتمش خونه بابا اینا...وقتی برگشتم دیگه مثل دفعات قبل من رو نبرد تو اتاق تا شیر بخوره...عصر در کمال تعجب با قصه ای که بابا براش گفت البته بعد از کلی وقت خوابید،به مدتِ سه ساعت، شب برای اولین بار تو خونه خوابید نه تو ماشین، البته در بغل مشترکا من و باباش و بعد از راه بردنش حدود نیم ساعت، ساعت 11/30 خوابید تا 7 صبح و نیمه شب اصلا بیدار نشد.   

 

 روز ششم (يکشنبه 25 خرداد)

 

  ساعت هفت صبح بيدارشد، امروز دیگه خونه بوديم و جایی نرفتیم، دراصل خونه بابا اینا نرفتیمچشمک، فقط با کالسکه يک سري رفتيم تا عابربانک (که کارت بابا رو بدم دستگاه بخوره و براش دردسر درست کنمخندونکو برگشتيم، ساعت سه و ربع البته بعد از نيم ساعت گريه و در نهایت در بغلم و درحال راه بردنش خواببد، سه ساعت خوابید، شب هم ساعت يازده بعد از چند ثانيه راه بردن خوابش برد. نیمه شب باز هم بیدار نشد خدا روشکر.

روز هفتم (دوشنبه 26 خرداد)

ساعت 7 صبح بیدار شد، برای کاری باید بیرون می رفتم، این شد که دوباره رفتیم خونه بابااینا، دیروز و امروز خیلی وابسته شده بودی بهم، انگار بهانه گیری هات تازه شروع شدن، موقع خواب بدجور کلافه ای، قشنگ میفهمم حس تو ترک بودنت روچشمک، دلم هم خیلی برات می سوزه، جالب اینکه با اینکه معلومه از نبود چی ناراحتی اصلا اسمش رو هم نمیاری، عصری دو ساعت معطلمون کردی (من و مامانم) و آخرش پاشدیم بیاییم خونه بلکه تو راه بخوابی که همینم شد و هنوز چند ثانیه از نشستنت تو ماشین نگذشته بود به خواب عمیق فرور فتی به نحوی که با حرکت ماشین چند بار سرت به این طرف و اون طرف پرت می شد و ...، شب ساعت 10/30 بعد از چند ثانیه بغل بابا شدن و بعدش هم درحال نشسته بغل من بودن خوابی برد، دو سه روزه غذا خوردنت پسرفت کرده، روزهای اول خیلی خوب غذا میخوردی، به نحوی که مامان اینا میگفتن کاش زودتر میگرفتیش از شیر، اخلاقت هم خیلی خوب شده بود اما دو روزه بدقلق شدی و همش بهم می چسبی و می گی "ba"یعنی بغل ، واژه ی شیر رو با "ba"جایگزین کردی انگار، پسرم کاش برای خوابیدنت اینقدر خودت و ما رو اذیت نمی کردی، چشمهات از خواب در حال بسته شدنن اما با مقاومت بسیار نمیذاری یه وقت خوابت بره، البته میدونم حق داری و 22 ماه با رفیق شفیقت خوابت می برده و حالا تحمل جای خالیش خیلی برات سخته، باز هم خدا رو شکر که جیزی به نام ماشین وجود داره که توان مبارزه با قدرت خواب آوریش رو نداری...عزیزم دوست دارم زودتر تو این مسئله هم به ثبات برسی، بتونیم با قصه خوندن خوابت بکنیم...البته  قصه و کتاب برای بیدار شدن ما آدمهاست نه به خواب رفتنمون.

روز هشتم (سه شنبه، 27 خرداد)

ساعت 7 صبح شیپور بیداری رو زدی، امروز خونه بودیم و کلی با آوا بازی کردی، در کمال ناباوری ساعت 3/15 درحالی که برات کتاب می خوندم و دراز کشیده بودی روی زمین خوابت برد، 5 بیدار شدی و نیم ساعت گریه می کردی و هیچ جوره اروم نمیشدی تا بابایی اومد خونه، عصر بردمت پارک تا بابایی کمی به درسش برسه، بابا شام برات کباب خرید و خیلی دوست داشتی و با اشتها خوردی، شب هم ساعت 10/20 بعد از یک ریع دراز کشیدن و گوش دادن به قصه خوابت برد، خدایا ازت ممنونم...خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنم تونستیم بدون بغل کردنت بخوابونیمت، منو باش که فکر می کردم تا یک ماه همین روالمون باشه...

روز نهم (چهارشنبه، 28 خرداد)

ساعت 7 صبح بیدار شدی، و عصر هم 4 تا 6/30 خوابیدی، شب برای خوابیدنت خیلی اذیت کردی، یعنی میخواستی بغلت کنم و منم میخواستم عادتو از سرت بندازم و مقاومت کردم، اما به قول بابایی حقتو ازمون گرفتی و بعد از کلی گریه مجبور شدیم بغلت کنیم، آخه دیگه عادت کرده بودی رو زمین بخوابی ...این بود که در برابرت مقاومت کردیم اما خب تو برنده شدی...ساعت 12 خوابیدی... راستی امشب قرص دوم رو هم خوردم، گرچه هنوز تموم نشده ...که همین خیلی منو دچار عذاب وجدان میکنه...

 

روز دهم (پنجشنبه 29 خرداد)

ساعت 7 بیدار شدی، برای کاری رفتیم بیرون، ساعت 11 تا 12 تو ماشین خوابیدی و برا همین عصر دیگه نخوابیدی، از ظهر خونه باباجون بودیم، شب هم دایی اینا اومدن اونجا و کلی بازی کردی و آخرش به زور بردیمت خونه، ساعت 9/30 تو ماشین خوابت برد و فرداش (جمعه) هم مثل هر روز  حدود ساعت 7 (ساعت 7/30) بیدار شدی، جمعه بعد از ظهر هم بعد از حدود دو ساعت قصه گویی ساعت 3/10 خوابت برد.

 

يک ماه بعد:باورم نميشه يک ماه از جدايي تو از شيرمادرت و من از تو گذشته، تواين مدت عليرغم تصورمون بيشتر بهم وابسته شدي، البته بدون من و بابا خونه باباجون ميموني اما وقتي پيشتيم خيلي مامان مامان ميکني ...بيشترمواقع باقصه خوابت ميبره، گاهي خودت خودتو ميخوابوني و گاهي هم ماشين...خواب عصرت اگه خونه باشي سرجاشه و دو سه ساعته و گاهي هم يک ساعته است...اشتهاي روزهاي اولت خيلي بهتروبيشتربود اما مهم سلامتته...خداروشکر که بيمارنشدي...امشب براي شير سه بار ازجابلندم کردي...ساعت شب خوابيدي...تو ماه مبارک ساعت خوابمون خيلي جابجا شده وصبحها بيشتر ميخوابي

 

 

 

 

 

 

پایان

پسندها (1)

نظرات (9)

مرمر مامان محيا
24 خرداد 93 13:48
سلامممممم واي خدا از ديروز ك فهميدم داري از شير ميگيريش همش به محي ك شير ميدم فك ميكنم يعني چند ماه ديگه اين چشماي خوشگل ك اينجوري تو چشام زل زدن رو ديگه نميبينم يعني؟ الان عليرضا خوبه؟
mahtab
پاسخ
سلام حالا اینطوری گفتی بیشتر دلم سوخت خودم با این ندیدن چشمهاش با اون حالت خاص نگاه کردن و زل زدن در چشمانم کلی مشکل داشتم و ...البته خدا تحملشو داده بهم خدا رو شکر خیلی خوبه، شاد و سرحال، امروز عصر سه ساعت خوابید، بدون بغل شدن و راه بردن، با قصه ای که بابام براش تعریف کرده، الان من رو ابرها سیر میکنم...خدا کنه ادامه داشته باشه این حالتش
مامان محمد مهدي (مرضيه)
24 خرداد 93 13:50
ديدي گفتم اينقدرا هم كه فكر مي كني سخت نيست مهتاب جوني! من هم تا قبل از شير گرفتن محمدمهدي بزرگترين وحشت زندگيم بود، اينقدر دلهره داشتم كه نگو ولي وقتي انجام شد خودم هم خندم گرفته بود از ديوي كه براي خودم ساخته بودم الهي آمين
mahtab
پاسخ
بله واقعا... ادم دست خدا رو در برخی کارها مثل همین مورد میبینه انگار...از بس که شبیه معجزست برخوردشون و اروم بودنشون در مواقعی که اصلا فکرش رو هم نمی کردی منم همش درحال تعجب و درعین حال شکر گزاری ام
رها
24 خرداد 93 15:36
به سلامتی عزیزم ما هم مشغولیم عزیزم منتها با این تفاوت که ما خودمونیم و خودمون و جایی نیست که دختری رو بهش بسپاریم تا هوس نکنه. اما ما شکر خدا کلا با این بچه مشکلی نداشتیم. این بار هم حتما به خیر میگذره انشالا
mahtab
پاسخ
ممنون عزیزم موفق باشید البته من خودم هم در تمام این مدت جز دیروز همیشه کنارش بودم و جای "دی" که همون شیر باشه میگفت"ba"یعنی بغلم کن درسته تنهایید در این زمینه اما به جاش دخترتون آروم تره و باهاتون بهتر کنار اومده تاحالا
محبوبه
24 خرداد 93 19:16
قبول باشه ان شا الله من بودم ميرفتم توي فكر ني ني دوم ان شا الله خدا روزي حلالش رو قسمت همه مون بكنه.
mahtab
پاسخ
من یک چیزی گفتم اما واقعا انتظار درستیه انتظار مورد قبول واقع شدنش؟ اینقدر تو این مدت غرغر کردم که نگو... ان شا الله، ممنون و به همچنین
مامان کیمیا
25 خرداد 93 0:19
به سلامتی عزیزم.این غر زدن ها از خستگیه که همه دارن اما مهم اینه که ته دلت یه چیز دیگست.خدارو شکر که موفق شدی
mahtab
پاسخ
سلامت باشي عزيزم
الهه مامان سلما
25 خرداد 93 1:42
قبول باشه مهتاب جون نوش جون پسری... خداروشکر هردوتون اذیت نشدین، بعضی وقتا باید وقتِ موعود برسه..خدا خودش کمک میکنه وقتش رسیده بود...
رزماری
25 خرداد 93 9:42
الهی شکر . خدا رو شکر که سپری شد .سختت بود اما گذشت .
mahtab
پاسخ
ممنونم خانومی
مژگان امینی
25 خرداد 93 9:44
سلام ورود خودت و علی رضا را به مرحله ی جدید زندگی تبریک می گویم.
mahtab
پاسخ
سلام ممنونم "مرحله ی جدید زندگی"؟ چه تعبیر جالبی!
معصوم/مامان جان جان فاطمه
26 خرداد 93 14:46
خدا رو شکر ... حالا نوبت پوشکه شما پیش قدم بشین تا بقیه هم دست بجنبونند
mahtab
پاسخ
ان شاالله بعد از ماه مبارک رمضان هنوز دستمون از حنای پروژه ی اول کامل بیرون نیومده من به شخصه از پیش قدم شدن بقیه استقبال می کنم و خوشحال می شم بتونم از تجربیاتشون استفاده کنم