...سوار لاک پشت بوديم
یا حبیب
از صبح ساعت 7 صبح بیدار شده بود،
ساعت 9/30 تحویلش دادم خونه زنداییش و رفتم کلاس،
ساعت 12/15 رسیدم اونجا،
مسلما خودمو برای ناهار انداختم اونجا (خداییش گفتم بذار نمونم اما نذاشت)،
حسابی بازی کرد،
تا ساعت 3/30 که عزم بازگشت به خونمون کردیم،
تو راه بر خلاف تصورم نخوابید،
سر کوچه که رسیدیم طبق عادت همیشگیش بهم یادآوری کرد که رسیدیم (همیشه موقع رسیدن سر کوچه شعر "رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمی رسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاک پشت بودیم*" رو میخونم و اون هم آخر ِ هر مصرع رو به زبون خودش کامل می کنه)،
در کمتر از چند ثانیه از یادآوری کردنش نگذشته بود که من ماشینو پار ک کردم و ...
نگاش که کردم دیدم خوابه...
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم...این که همین الان داشت با من حرف می زد..از این عادتها نداشت...اگر خوابش ميومد تو ماشين ميخوابيد اما نه در اين فرصت کوتاه، در مسير و خيلي وقت قبل از رسيدنمون خوابش ميبرد معمولا....معلومه خیلی خسته شده بودکه تا خونه صبر نکرد..
خدایا از این عادات و از این مدل خوابیدن ها قسمتمان کن بیش از پیش مخصوصا طی عملیات ترک ِ شیر ِ در پیش ِ رو
*رسیدیم رو میگه "دی"، نمی رسیدیم رو هم میگه "دی"، خوش رو می گه "دوش" و لاک پشت رو هم می گه "نا موشت"