سه گانه های خنده دار - ما و حشرات ِ موذی
*روزی از روزها در دماوند، خواهرکم -که اون موقع هنوز کوچک بود و خواهرک بود- سر می رسه تو حیاط و یک زنبور ِ آروم و بی صدا و بی حرکت رو روی لبه ی حوض می بینه، و بدون هیچگونه درنگ، فوری با دمپایی می زنه روش و میکشتش، بعد رو می کنه به پدرم که اون لحظات حواسش به این ماجرا نبوده و مشغول کاری بوده که "کجایی ای پدر که ببینی چه خطری از سرمون برداشته شد؟! زنبوررو کشتم" و آنچنان با هیجان و آب و تاب هم این ماجرا رو تعریف کرده که بیا و ببین،
پدرم بنده خدا میگن "کدوم زنبور؟! اونی که اینجا کنار آب بود؟! من اون بیچاره رو با کلی سختی از آب نجاتش دادم، تیمارش کردم، گذاشته بودم اینجا تا تو آفتاب خشک بشه، بعد تو زدی کشتیش؟! " یه همچین خواهری داریم ما
*روز دیگری از روزها پدرم اینا در همون منزل دماوند میهمان داشته اند، برادرزاده ی بزرگم هم اونجا بوده، سر سفره ی غذا برادرزاده ام رو می کنه به پدرم و یواشکی میگه :
"باباجون روی ظرف غذاتون یه پشه هست!"
پدرم میگن: "نه عزیزم پشه نیست، سبزیه" (پلوی غذا سبزی داشته)،
بعد از چند دقیقه طفلکی برادرزاده ام دوباره همون دیالوگ رو تکرار می کنه و پدرم نیز ایضا همون قبلی رو،
آخر سر همون موقع که اون طفلی دیگه طاقت نمیاره و سعی می کنه به هر ضرب و زوری که شده پدرم رو مجاب کنه پدرم خودشون متوجه حرکت اون موجود ِ با سبزی اشتباه گرفته شده میشن و بالاخره صحت وجود یک موجود زنده (البته مورچه ی پردار، که تابستونها تو ایوون، زیر لامپهای مهتابی آمارشون بالا می ره) و حقانیت ادعای برادرزاده ام اثبات میشه، اون موقع بوده که پدرم کلی خندیده و قربون صدقه ی نوه اش رفته، (همچین برادرزاده ی دقیقی دارم من).
*یک روز از روزهایی که پسری مون تازه ماست خور شده بود (آخه تا مدتها اصلا به ماست لب نمی زد) در همین منزل خودمون داشتیم با هم غذا می خوردیم، منم که تنبل و بی سلیقه، اون روز سطل ماست رو آوردم سر غذا، موقع غذا خوردن دیدم پسری به سطل اشاره می کنه و می گه "ba ba" (چیزی بین "ب" . "پ") خیلی تعجب کردم، اما به هرحال باهاش همراهی کردم و گفتم "بله، ماسته، ماست" اما دیدم نه، انگار یه چیز دیگه میگه، خوب که نگاه کردم دیدم رو لبه ی سطل ماست یه سبزی کوچولو (انگار نعناء بوده یا شوید که از قاشق به اون سرایت کرده بود) جا خوش کرده و پسری فکر کرده پشست، خلاصه یه همچین پسری داریم ما