19 ماهگی
با این حساب که پسرکمون از نظر حرکتی تقریبا رشد خودش رو کرده (با فاکتور گرفتن مهارتهای حرکتی پیچیده تری مثل دوچرخه روندن و لی لی کردن و طناب زدن و ...، البته این رو هم باید بگم که امروز دیدم یاد گرفته به طور کامل در حالی که سوار بر کامیونشه تو اتاق به این سمت و اون سمت حرکت کنه) از این به بعد پستهای مربوط به ماهگردهای پسری بیشتر بر روی پیشرفتهای کلامیش متمرکز خواهند بود.
چهارشنبه 14 اسفند، گفتن بالش و کلاه رو یاد گرفت، به بالش میگه "با" و به کلاه میگه "دولا"
یکشنبه11 اسفند، موقع سبزی پاک کردن من، گفتن سبزی رو هم یاد گرفت، به سبزی میگه "دبدی" "dabedy" خیلی بامزست این تلفظش
از روز دوشنبه 12 اسفند هم به برکت ِ شستن پرده ها به پرده میگه "بده" "bade"
موتور رو هم از 15 اسفند به زبون خودش میگه "مودو"
بچه و پسته رو هم انقدر بامزه و منحصر به فرد میگه که نمیتونم بنویسمش
از روز 18 اسفند هم با دیدن پاک کردن مرغ یاد گرفت تلفظشو، بهش میگه "مرد" "mord"
دود، ماست، گز رو هم میتونه بگه، دود رو موقعی که مامانم داشته براش نقاشی میکشیده و برای خونه دودکش میذاشته یاد گرفته و گز رو هم موقع پذیرایی از مهمونها با گر یاد گرفت.
بابام بهش گفته وقتی در آپارتمان رو باز میکنیم باید آهسته حرف بزنه، از اون روز تا در باز میشه (چه خونه اونها چه خونه ما) با صدای با ولوم پایین میگه "هیس، باباجون" یعنی باباجون گفته هیس، یواش حرف بزنین
پنجشنبه همسرم داشت با عمه خانوم پسری چت میکرد،هنوز ندیده بودش که با شنیدن صدای عمه خانومش گفت "عمه مجان" یعنی عمه مرجان
مادر بزرگ پسری خونمون بود، همسرم رفت برسونشون منزلشون، وقتی برگشت پسری لای در ایتاده بود و نمی اومد داخل، تعجب کردیم که چی شده، از این اخلاقها نداشت، خواستیم به زور بیاریمش داخل که هی میگفت "مامان جون، مامان جون" فکر میکرده با هم برمی گردن، دلم براش سوخت طفلی تازه فهمید رفتن خونه خودشون
در راستای علاقه ی وافرش به آب و آب بازی آب پاش رفیق قابریک این روزهای پسرمونه
چهارشنبه 14 اسفند تونست در آپارتمانو باز کنه و همینطور در فریزر رو (در پایینی یخچال فریزرو)
تو این ماه از جهت موندن پسری پیش مامانم و بابام تقریبا دیگه دغدغه ای نداشتم، آرومتر وبد و به نبودن گاه و بیگاه من عادت کرده بود، گرچه هر بار که دلتنگ میشده با "دی دی " گفتنهاش یاد منو که نه، یااد شیر رو زنده میکرده
نمی دونم چرا اخیرا موقعی که میریم خونه پدر و مادرامون (هر دوطرف) اولش خودشو لوس می کنه و نق نق می کنه، باید بهش بی محلی کنن تا خودش گرم بگیره باهاشون، خیلی معذب میشم از این رفتارش، مخصوصا جلوی مادرشوهرم، چون فکر می کنه فقط با اون این حالت رو داره، اما یادمه دخترهای داداشم هم تو یه دوره ای این طوری بودن و خودبخود خوب شدن، کاش زودگذر باشه و دورش هم کوتاه باشه
به یمن وجود یک نی نی دو ماهه در طبقه ی بالای منزل مادر شوهرم و اینکه هر بار بریم اونجا پسری رو میبرم اونو ببینه داریم روی شیر خوردنهاش و کمتر کردنش کار میکنیم، هربار که شیر میخواد بهش میگم شما بزرگ شدی، اون نی نیه رو دیدی؟ دیدی چقدر کوچیک بود؟ اون شیر مامانشو میخوره، شما دیگه باید تو شیشه یا لیوان بخوری و بعدش هم میگیم ببین تو میتونی راه بری، راه برو، اونم راه میره و ذوق میکنه، و میگیم دستتو بیار بالا، ببین چقدر بزرگ شدی، خلاصه یه کمی از موضعش کوتاه میاد البته با چاشنی غرغر و نق نق
از میون خوراکیهای داخل کوپه قطار به این می گفت "نوما"، اول منظورشو نفهمیدیم، خوب که به روی جلدش نگاه کردیم فهمیدیم منظورش "خرما" بوده، چه دقتی دارن این بچه ها؟!
یک روز خونه ی همون نی نی رفته بودیم، برامون چای با خرما آوردن، از اون روز هربار از پسری میپرسم نی نی چی می خورد؟ میگه "نوما"
وقتی همون نی نی رو که تعریفشو کردم براتون بغل میکنیم با زبون بی زبونی میگه بذارینش زمین، اولش فکر کردیم قصدش اینه که بتونه راحت ببینش، اما از حالت چهره و غنچه کردن لبهاش فهمیدیم بهش فشار میاد وقتی ما رو در حالی می بینه که یه بچه دیگه غیر از اون در آغوشمونه، احیانا زود نیست برات این عکس العمل پسرکم؟!
خدایا بیشتر از همیشه، بیشتر از توانم و صمیمانه تر از همیشه شکرت