خاطرات مکتوب سفر مشهد مقدس ، اسفند 92
دوشنبه 5 اسفندماه ساعت 9/30 شب بلیط قطار داشتیم به سمت مشهد و پنجشنبه 8 اسفند ساعت 10/30 شب هم بلیط برگشت،
سه شنبه ساعت 11/30 قبل از ظهر مشهد بودیم و جمعه ساعت 11 تهران، در هر دو مسیر رفت و برگشت هم به خاطر ترافیک بالای مسیر، با تاخیر رسیدیم.
پسرکمون خیلی قطار رو دوست داشت، وقتی داخل کوپه نشستیم و بهش گفتیم اینجا قطاره، همش بیرون رو نگاه میکرد و میگفت da یعنی قطار، فکر می کرد باید بیرون دنبال قطار بگرده.
شب خوابیدن داخل قطار برای من و پسرمون کمی سخت بود، چون معمولا تا صبج چند بار برای شیر خوردن بیدار میشه و بالتبع باید کنارش بخوابم کف قطار پتو پهن کردیم و هردومون به هر مکافاتی که بود اونجا خوابیدیم، بماند که بعد از چند بار غلت زدن سر از زیر تخت در می آورد.
داخل لابی هتل یک آکواریوم بود که در بدو ورودمون توجه پسری رو کاملا به خودش جلب کرد و تا روز آخر همچنان به عنوان ابزار کمکی خیلی به دردمون خورد، پسرکمون به ماهی میگه "maei" .
اولین باری که پسرمون رو به حرم بردیم از صحن جمهوری وارد شدیم و همسرم زحمت مراقبت از پسرک رو کشید و من و مادر همسر به اتفاق وارد حرم شدیم، موقع نماز مغرب بود و من همه حواسم سر نماز به پسرک بود و مدام صداش تو گوشم بود، از قضا کلی هم صدای گریه می اومد و میون اون همه سر و صدا توهم صدای گریه پسرک هم دست از سرم بر نمی داشت ، بعد از خوندن نماز همسرم رو اتفاقی دیدم و سریع ازش پرسیدم که آیا پسری گریه کرده؟ و جواب شنیدم که گریه نکرد اما نمیدونی چه کرد؟!
گویا با دختر بچه ای که از خودش بزرگتر بوده سر گرفتن موبایل ( ِاون) و آدمک ( ِخودش) دعواشون شده، دخترک پستونکی به دهان داشته، میون دعوا پسرمون پستوک دخترکو به زور از دهانش در میاره و سریع میذاره دهان خودش و تند تند شروع می کنه به مکیدن، و اون دختر هم می زنه زیر گریه و می گه "مامان زهرا، مامان زهرا"، بعد از اون ماجرا دختر خانم شش هفت شاله ای به تورشون می خوره، که خیلی مهربون و عاقل بود و کلی وقت پسرکمون رو سرگرم کرد و من و بقیه به دعا خوندن و نماز خوندنمون رسیدیم. اسمش "کوثر" بود.
داخل رواق دارالحجه هم رفتیم، جایی که پسرکمون در اولین ورودش به حرم امام رضا علیه السلام (سفر سال قبل) اول از همه چشمش به اونجا باز شد، جای خوبیه برای بچه دارها، هم پدر و مادرها میتونن کنار هم باشن و هم بچه ها میتونن آزادانه بازی کنن.
پسرمون هرجا بچه ها رو میدید می دوید سمتشون و برای ابراز احساسات اونا رو تو بغلش میگرفت و می چلوند، مادر و پدر همسرم کلی از این اجتماعی بودن و خجالتی نبودنش خوششون اومده یود.
تو صحن رضوی مدام در حال آوردن مهر برای من و مادربزرگش بود به نحوی که جلومون داشت تپه ای از مهر تشکیل میشد.
سلام دادن و عرض ادب به آقا رو تو صحن آزادی بهش یاد دادیم و اون هم تمرین می کرد و ما رو می خندوند، آخه سرش رو تا روی زمین پایین می آورد و دولا می شد.
با هر محرکی از جمل بچه ها از کنارمون باند می شد و اصلا پشت سرش رو م نگاه نمی کرد، یک بار سرنماز بودم که بلند شد رفت سراغ بچه ای که در حال روندن کالسکه اش بود، و بار دیگ با بلند شدنش از کنارم و دور شدنش از میدان دیدم مجبور به شکستن نماز مستحبی ام شدم. در کل انگار از دور شدن از ما زیاد نمی ترسید.
یک بار مشغول بازی با مهر و آوردن و بردنشون بود که با نوای "قد قامت الصلوه" یک باره کلی آدم ریختن سر جامهری، همسرم نگاهش میکرده، منتظر بوده که بزنه زیر گریه اما دیده که به زور و با کلی تلاش خودشو از لابلای جمعیت کشیده بیرون و به کار جابجایی مهرهاش ادامه داده.
یک بار سر یه توپ داشت کارش با یه پسر بچه به خون و خونریزی می کشید، پسر بچه ای بود که یه توپک داشت، به پسرکمون نمیداد و اخرش هم که به اصرار مامانش چند لجظه ای دادش ب پسرمون خیلی سریع با کلک ازش پس گرفت، بعدش هم پسرکمون با گریه و اصرار به پسره میگفت "ادی، ادی adi adi "که نمیدونم یعنی چی؟!
اولین بار که داخل رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم، بعد از آمدن کباب سر میزمون در کمال ناباوری با این عبارت از سوی پسرک روبه رو شدیم که میگفت "dabba دبا" یعنی کباب، مار و می گین؟
داخل غذاخوری تا روی صندلی می نشست با دیدن آقا یا خانمی که برای گرفتن سفارش غذا میومدن سر میزمون با حالت التماس گونه ای بهشون می گفت " am am " یعنی غذا می خوام، و اونها هم ربار با کشیدن لپش جوابشو می دادن.
تا داخل حرم بچه ای رو می دید که شکلات یا خوردنی ای دستشه می رفت سراغشو ازش می گرفت، خیلی از این کارش ناراحت می شدم اما انگار عادیه، کی برطرف می شه یعنی؟
در کل بچه ی خوبی بود، پدر و مادر همسرم که کلی ازش تعریف کردن و از همسفر بودن باهاش اظهار خشنودی می کردن اما این خوب بودنش به این معنا نبود که من و همسرم اذیت نشدیم، فکر نکنم حالا حالا ها قصد تجدید سفر داشته باشیم چون هرچی باشه سفر کردن با وجود بچه کوچیک خیلی سخته. نمونه اش این که تمام مسیرهای پیاده روی رو باید در حالی که یک موجود 13 کیلویی بغلته بپیمایی، سختیش هم بیشتر در این که میدونی این موجود فسقلی از خودت هم بهتر میتونه را بره و حتی بدوه اما ترجیح میده سواره باشه تا پیاده .