سه گانه های خنده دار - مشتری، بغل شدن، زندایی
*برای خونمون یک مشتری اومده بود، یک خانم و یک آقا، زنگ زدن و در رو باز کردیم و اومدن بالا، بالتبع همگی ایستاده بودیم وسط هال، در حال تعارف برای دیدار آزادانه از خونه به اونها بودیم که پسری با "دی ، دی " گفتن هاش شروع کرد به خوردن سرمون، یک دفعه دوزاریم افتاد، پسری داشت با دستش به تشک مبل میزد و با چشما و زبونش به تازه واردها اشاره میکرد که بشینن رو مبل، خب حقم داشت، تاحالا ندیده بود کسی بیاد داخل خونه اما همینطوری بایسته و نشینه و یا اینکه تا حالا ندیده بود کسی وارد خونه بشه و ما بهش نگیم بشین و همینطوری ایستاده باهاش حرف بزنیم...
*تازگیها وقتی میریم بیرون اصلا راه نمیاد (روزهای برفی رو استثناء کنین چون خیلی دوست داشت رو برف راه بره)، وقتی لباس پوشیدنش تموم میشه هنوز از در آپارتمان بیرون نرفته دستاشو میاره به سمتمون و میگه "ba" یعنی بغلم کنین، برای اینکه بغل شدن رو از سرش بندازم بهش میگم علیرضا بیا راه بریم، بریم ببنیم پیشیه کو، بریم بهت پیشی نشون بدم،
حالا مدتیه مثل همون قبلا ها هنوز از خونه بیرون نرفته دستاشو میاره به سمتمون و میگه ba با این تفاوت که دیگه پیشرفت کرده و mou mou هم میکنه، یعنی بغلم کن بریم پیشی نشونم بده
*یه مکالمه جدید بین من و پسری اینه:
من:علیرضا مامانو دوست داری؟
پسری: مامان!
من: بگو بله...
پسری : بیه..baye
من: چند تا دوست داری؟
پسری: ده
این مکالمه با نام بقیه ی اعضای خونواده اعم از بابا، باباجون، مامانی، دایی، مامان جون و آقا جون و ... ادامه پیدا می کنه تا می رسه به زندایی :
من: علیرضا زندایی رو دوست داری؟
پسری" نه! ( na)
من: ؟؟؟؟؟!!!!!!
لحظاتی بعد وقتی یه کم خون به مغزم می رسه تازه یادم میاد قضیه از چه قراره و ادامه میدهم :
من:زندایی رو چند تا دوست داری؟
پسری: ده
حالا اگه گفتین قضیه چیه؟
پی نوشت: اگر خنده بر لبانتون نشست لطف کنین و موقع دعا کردناتون، بعد از دعا کردن برای فرج ِ اصلی ترین حاجت ِ همگیمون (ظهور صاحب اصلی مون) دعای خیرتون رو به سوی استجابت حاجت این روزهای من نیز روانه کنید.