علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

خاطره ی روز تولد داداش علیرضا

1396/2/24 15:50
نویسنده : mahtab
289 بازدید
اشتراک گذاری

93. یا نور

خاطره ی زایمان
يکشنبه صبح ساعت 5/30بابا و مامان اومدن دنبالمون
حاج خانم از شب قبل اومده بود خونمون و به عليرضا توضيح داديم فردا چه خبره
رفتيم دنبال مريم و راهي بيمارستان شديم
اونجا من اولين نفربودم براي عمل
تو اورژانس فشارم رو گرفتن و به صداي قلب ني ني گوش دادن
شرح حال گرفتن و پروندمو پر کردن و بعد هم رفتم طبقه اول
با مامان و مريم و مهدي يه خداحافظي کوچولو کردم ولي گفتن دوباره ميبينمشون قبل عمل
بالا (طبقه اول)لباسامو کامل دراوردم و لباس عمل پوشيدم و دستشويي رفتم

حدود ساعت 7بردنم طبقه 4، با ويلچر ، خانم شاه ميرزايي دوست الهام اومد پيشم و گفت اگه بشه فيلم ميگيرن که خب نهایتا نگرفتن و منم پيگير نشدم
تو اتاق کناري اتاق عمل حدود نيم ساعتي معطل شدم ...خداروشکر اصلا استرس نداشتم
تا اينکه خانم دکتر از اتاقي سرشو بيرون کرد و پرسيد من اومدم يا نه و باهم سلام و علیک کردیم
منو بردن سمت اتاق عمل اصلي و خانم دکتر رو ديدم و خيلي مهربون باهام حرف زد و گفت اصلا نگران نباش
روي تخت خوابيدم و کارشناس بيهوشي که يک خانم جوون و مهربون بود اومد بالاي سرم
بهش از سرماخوردگي و ترشحاتم گفتم..همينطور از احتمال چسبندگي جفت
که نهايتا گفتن موضعي برام بهتره
منم خودمو سپردم به خدا
اقاي دکتربيهوشي هم اومد...اونم خوش اخلاق بود واز جنس ني ني پرسيد و گفت چرا همش جنس مرغوب مياري؟؟ خواستم بگم شما خودت مردی و مذکر رو مرغوب میدونی ولی روم نشد بگم!
و ازباران  باریدن و  هوا گفتن و اينکه خيلي روزاي خوبيه
گفتن اگه دختربود اسمشو باران ميذاشتي
اسمشو پرسيدن و با ذکر علت اسمشو گفتم و خانم دکتر گفت عاليه
کارشناس بيهوشي دونه دونه مراحل کاروبرام ميگفت و بهم ارامش ميداد
امپولش درد نداشت و خوب بود
سريع پاهام بيحس شد و دراز کشيدم
يه کم حالت تهوع پيداکردم که برام دارو زد
بهم گفت موقعيکه دکتر زيرقفسه سينتو فشارداد پنج تا نفس عميق بکش تا به بچه بهش اکسيژن خوب برسه
موقع شروع عمل هم گفت حالا چشماتوببند و براي خودت و همسرت و پسرت دعا کن...
و توضيح داد مثل دندونپزشکي متوجه فشار روي بدنت ميشي ولي درد حس نميکني
وقتي حس کردم کاراشونو شروع کردن فشار به دلم ميومد
همزمان دکتر يک" اي بابا"يي گفت که بعد اون با ادامه فشارها روي بدنم حس کردم پوستم بريده نميشه  و نگران بودمخندونک
ازکارشناس پرسيدم و گفت دارن انجام ميدن نگران نباش
کمتر از پنج دقيقه طول کشيد که زيرقفسه سينمو فشاردادن و نفس کشيدنو شروع کردم
بعدش منتظر گريش بودم و گفتم چرا گريه.نميکنه
کارشناس گفت عجله نکن...تازه سرش اومده بيرون
بعد چندلحظه گريه کرد
کلي ذوق کردم
و منتظربودم بيارنش جلوم
ولي بردنش اون طرف و پرسيدم سالمه
چرانميارنش؟ گفت دکتر بالاسرشه و داره معاينش ميکنه
و نگران نباش و سالمه
بعدش لاي پتو بود و اوردنش جلوم و فقط گفتم چقدرريزه...ولي خداروشکر.  و پرسيدم همه جاش سالمه؟
 بعدش بخيه زدن انجام شد و بيشترازعمل طول کشيد
بعد هم خانم دکتر رو ديدم و ازش تشکر کردم  و گفت جفتت هم دراومد کامل
تو ريکاوري  هم چنددقيقه اي بودم و تونستم پاهامو تکون بدم و گفتن خيلي خوبه
بعد بردنم سمت اتاق و مامان اينا رو ديدم و مهدي ميخواست ازم عکس بگيره
تواتاق کمي بوديم که بچه رو اوردن
بابا هم اومد بالا
و خلاصه همه چيز خوب بود
بچه هم که اومد بهش شير دادم و حسم عالي تر شد

موقعیکه تو اتاق عمل بودن مامان و مریم خیلی نگرانم بودن و اخراش کلی اشک ریختن


اين روزهاي ارديبهشتي رو خيلي دوست دارم
پارسال ارديبهشت تقريبا همه اش به انتظار گذشت ...انتظاري که اخرش زياد خوش نبود
خداروشکر که امسال دقيقا در روز تولدامام حسين عليه السلام خاطره ي نازيباي پارسال برام جبران شد
اين روزهارو دوست داشتم بيشتر در طبيعت بگذرونم
ولي کنار اميرحسينم ميمونم و از تک تک لحظه ها استفاده مبکنم ان شاالله

2/15

 

پی نوشت: پسوند "داداش علیرضا" که در عنوان این پست و پست قبلی به کار رفته این روزها از دهانمون نمی افته. بعد از خاموش شدن شعله ی هیجانات روزهای ابتدایی تولد نی نی (البته علیرضا واقعا خوب بود برخوردش ولی گاهی یک حرکات خطرناکی ازش دیدیم که خب باید بیشتر مراقب می بودیم) هرکس میخواد با نی نی حرف بزنه نی نی رو داداش علیرضا خطاب می کنه تا از برانگیخته شدن احساسات منفی احتمالی اش و نوازش های احتمالی نی نی در خفا پیشگیری کرده باشهخندونک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان محمد مهدي (مرضيه)
27 اردیبهشت 96 14:11
سلام اول از همه: ووووووي چقدر استرس كشيدم تا متنت رو خوندم دقيقا خودم رو تو اون شرايط حس كردم از بس مفصل وجزء به جزء نوشته بودي دوم: خيلي خيلي بابت تمام حس هاي خوبت خوشحالم. خدا رو شكر بابت سلامت خودت و پسركت...الهي هميشه خوش باشين
mahtab
پاسخ
سلام عزیزم ممنون و به همچنین
نسیم
28 اردیبهشت 96 16:05
آخی عزیزم به سلامتیییی چقدر خاطرات اون روز شیرین و به یاد موندنیه. نویان رو همون لحظه که دنیا اومد پیشم آوردن. از خوشحالی اشک میریختم. بهترین روز زندگیم بود. ایشالا که قدم این داداش علیرضا خیر و مبارک باشه
mahtab
پاسخ
خدا برات حفظش کنه ممنونم
شهره
28 خرداد 96 18:24
بسلامتی ایشالا قدمش پراز خیر و برکت و شادی باشه بوس برای علیرضا و داداشش😘😘
mahtab
پاسخ
ممنون عزيزم
صبا
31 خرداد 96 11:57
من اینجا نظر گذاشته بودم ثبت نشده یعنی؟؟؟
mahtab
پاسخ
عزيزم تيک خصوصي داشت، پس عموميش کنم؟!
صبا
5 تیر 96 17:16
سلام مهتاب جان ببخش خیلی دیر اومدم برای نظر دادن البته قبلا خاطره ی زیبای تولد امیرحسین جون رو خونده بودم ولی چون این روزها کارهام همشون هول هولکی و به عجله است اینه که نشد نظر بذارم بازم بهت تبریک میگم و امیدوارم به خوببی و آسونی بزرگ بشه و مایه خیر و برکت توی زندگیتون باشه من خودم هنوز فرصت نکردم خاطره تولد امیرمهدی رو بنویسم و خیلی دوست دارم زودتر بنویسمش ان شاءالله بزودی بشه. اون روز واقعا بینظیر و تکرارنشدنیه راستی عکسش رو هم بذار مواظب خودت و گل پسرا باش و روی ماهشونو ببوس
mahtab
پاسخ
سلام صباجان ممنون از محبتت فعلا لپتاپمون خرابه و نميتونم عکس بذارم