علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

نوروز نامه ی 95

1395/1/9 8:22
نویسنده : mahtab
688 بازدید
اشتراک گذاری

64. یاواجد

 

سلام

سال نو مبارک

 

امسال اولین سالی بود که پسرک از مدتها قبل شاید از اواخر بهمن منتظر بهار بود، بهش می گفتم منتظر فصل بهار هستیم، نه بهار ِ عمه مرجان، و می خندیدیمآرام.

خداروشکر این مدتی که اصفهان بودیم متوجه شدم پسرکمون هم از لحاظ آداب معاشرت و هم از نظر رفتارهاش نسبت به هم سن و سالاش بهتر برخورد می کنه، معمولا در بدو ورود مهمانان یا ورود به منزل برای عیددیدنی بلند سلام می کرد و عید رو تبریک میگفت و رفتارش اونقدرها غیرقابل کنترل و آزاردهنده نبودچشمک.

از اینکه نسبت به سال قبل خجالتش کمتر شده بود و راحت تر با بقیه ارتباط می گرفت خوشحال بودیم اما خب گاهی زیادی راحت شدنش تاجاییکه خودش بره سر وسایل پذیرایی و زودتر خودش از خودش پذیرایی کنه خجالت آور بود برامون.

جالب بود که وقتی در سال جدید اولین میهمان وارد خونه ی مامان جونش شد همون جلوی در بلند به زندایی ِ باباش که اتفاقا زیاد اهل کارهای تزئینی و هنرمنداست گفت "اینجا رو ببین!!!!" منظورش سفره ی هفت سین بود، هممون از این برخوردش هم  تعجب کردیم و هم ذوق زده شدیمبغل.

مامان جون و آقاجون خیلی دوستش دارن و تو این چند روز سفرمون به اصفهان آقاجون می رفت و میومد قربون صدقه ی پسرک می رفت و می گفت اگه بری تهران دلمون برا علیرضا تنگ می شه، مامان جون می گفت وقتی نیستید خیلی از علیرضا تعریف می کنه.

جالب اینکه آقاجون ِ پسرک با دیدن ِ نظمش و دقتش تو کارهاش میخندید و  می گفت به  باباجونش رفتهعینک.

تو این مدت تو دید و بازدیدها چه در اصفهان و چه در تهران چندبار پیش اومده که مامان های بچه ها گفتن چقدر پسرتون مهربونه که وسایلش رو به بچه ها میده تا بازی کنن (خدا رو شکر از بچگیش تا حالا به صورت خودجوش در بذل و بخشش مشکلی نداره و درضمن سعی کردیم حواسمون به اون حس ِ مالکیتی که تو یک دوره در وجودشون شدیدترمیشه باشه).

برای عموی ِ باباش سوره ی ناس رو خوند، از بین سوره هایی که حفظه ناس و فلق رو بیشتر می خونه.

رفته بودیم  خونه ی دایی ِ همسرجان، خونشون رو تازه ساختن و هنوز آسانسور وصل نکردن و جلوی قسمت مربوط بهش رو پوشوندن، از بالای اون یک طنابی دیده می شد که نمی دونم دقیقا کارکردش چی بود، پسرک تا اونو دید گفت "آسانسورشون نخیه!!!!" همه از خنده روده بر شدن و این جمله به تاریخ پیوستخنده.

خونه ی دایی بزرگه که بودیم پسرک جلوی میز آرایش مقداری قرص و دارو دید، پرسید "اینا رو کی میخوره؟ مامان پسرشون می خوره؟" گویا این نسبت براش ملموس تر از زندایی بود، جالب اینکه این پسرشون نه هم سن پسرک ماست نه هم بازیش، و در شرف ِ سی سالگی استخنده.

وقتی برگشتیم تهران همون روزهای اول گفت "مامان برا مهمونها شیرینی درست کن!!!!" کلی از این پیشنهادش ذوق زده شدم، کلا ذوق و سلیقه ی این وروجک عالیه، من هم که بی نصیب از فر، تو ساندیچ ساز کوکی مثلثی درست کردم و برای یکی دو تا ازمهمونهایی که باهاشون رودربایستی نداریم اوردم و اتفاقا خیلی هم خوششون اومد.

 

 

 

 

هرروزتان نوروز، نوروزتان پیروز

پسندها (4)

نظرات (9)

مامان محمدمهدی
13 فروردین 95 7:47
خدا این آقای کوچک مهربون و دوست داشتنی رو حفظ بفرماید)
mahtab
پاسخ
خیلی خیلی ممنونم از دعای خوب شما
صبا
14 فروردین 95 16:45
سلام سال نو مبارک عزیزم ماشاالله خدا حفظش کنه آسانسورش نخیه
mahtab
پاسخ
سلام عزیزم سال نوی شما هم مبارک ممنونم و به همچنین مهدیار جون
رها پویا
16 فروردین 95 15:19
سلام مهتاب جانم سال نو مبارک روزگار بهاری و شاد و خوبی را برای همه تون آرزو میکنم ببوس گل پسر رو
mahtab
پاسخ
سلام عزیزم ممنون و به همچنین
شهره
17 فروردین 95 10:04
سال نو تون مبارک ماشالله به این گل پسر چقد آقا شده
mahtab
پاسخ
سال نوی شما هم مبارک شهره جان
زهرا - گل بهشتی من
18 فروردین 95 11:23
سلام سال نو اينجا هم مبارك خدا حفظش كنه مهتاب من بعد از اون تغييرات اساسي در سبك وبلاگم خيلي تنبل شده م.شايدم انگيزه مو از دست داده م. به هر حال الان كه خوندمت ديدم چقدر چيزاي خوبي بود كه كاش ثبت مي كردم و نكردم.
mahtab
پاسخ
سلام ممنون عزیزم و سال نوی شما هم مبارک حستو می فهمم...منم به زور خودمو نگهداشتم به همین خاطر که دوست داشتم یه سری خاطرات باقی بمونن برامون
مامان و بابایی دخمل بلا
25 فروردین 95 0:40
سلام مهتاب جانم علیرضای گلم خوبه ؟؟؟ دلم تنگ شده بود براتون رمزت رو دوباره برام بزار دوست خوبم
مامان و بابایی دخمل بلا
30 فروردین 95 15:47
سلام مهتاب جان عزیزم کجایی خانومی ؟؟؟ کم پیدایی دوست گلم ؟؟؟ حال و احوالت روبه راهه ؟؟ پسر گلت خوبه ؟؟؟
مامان و بابایی دخمل بلا
30 فروردین 95 23:43
سلام مهتاب جون رفتم وبلاگت ولی نتونستم کامنت بزارم , رمز خواست برای کامنت .. پستت عالی بود , استفاده کردم , ممنپن میشم رمزتو بدی گلم . هم اینجا , هم اونجا رو
مامان آرزو
27 اردیبهشت 95 9:49
وای چقدر اخلاق خوبیه که پسرتون برای دادن وسایلش گریه نمیکنه دختر من که خیلی رویوسایلش حساسه و این منو خیلی اذیت میکنه