18 ماهگی
تو این ماه شوخ طبعی پسرکمون گل کرده بود و گاهی به حرفهامون می خندید(هه هه میکرد دقیقا، شبیه خنده تمسخرآمیز ما ادم بزرگها)، حالا کجاش خنده دار بوده حرفهامون خودمونم نمی فهمیدیم، اماجالب ترین مثالش این بود که یک بار بعد از شیر خوردن، بهش گفتم "علیرضا دهنت بوی شیر میده" اونم خندید
برای اولین بار تو این ماه قایم کردن وسیله از بقیه رو ازش دیدیم، به گفته شاهدان 6 بهمن ماه وقتی پسرک خونه مادر ِهمسرم بوده گوشی موبایل رو که داشته حسنی پخش می کرده از باران قایم میکرده و میگذاشته پشتش تا مثلا اون نبینه و نگیره ازش
کارهای پسرمون خیلی فنیه و دقتش تو نگاه کردن به وسایل و بعد هم تلاشش برای باز نمودن دل و جیگر اون وسیله آدم رو یاد مهندس ها میندازه، البته از نوع مهندس کوچولوها...
عاشق تلاشش برای خوابیدنم، در بهترین حالاتش بعد از کمی شیرخوردن (که اصلا زیاد طول نمیکشه و برای همین عاشق این حالتشم)سرش رو برمیگردونه به طرف مخالف صورت من و سرش رو میذاره روی زمین و بعد از چند دقیقه ای حرکت دادن پاهاش و چند باری تغییر دادن موقعیت سرش به خواب میره
انقدر آب و آب بازی دوست داره که فکر کنم "ماهی کوچولوی خونه ی ما" بهترین صفت برای توصیف میزان علاقه و عشق این روزهاش به آبه...به هیچ وجه از آب بازی اونم تو آشپزخونه و با قابلمه و ظرف و ظروف خسته نمیشه فقط منم که از تعویض لباسهاش خسته میشم
وقتی صدای زنگ در و یا تلفن میاد اگر دستم بند باشه و یا متوجه نشده باشم انقدر میگه "دی" و به سمت در یا تلفن اشاره میکنه تا بالاخره جواب بدیم...
یک هفته ای میشه که به دایی میگه دایی به جای "دی" که تا قبلش میگفت، تو بازیش دیدم یک دفعه به یه چیزی گفت "دایی" منم تندی گرفتم گفتم "دایی؟!" و از اون روز دیگه براش جا افتاده، انقدر ناز میگه، "ا" دایی رو یه جور بامزه ای میگه، یه چیزی بین "آ" و "فتحه"
وقتی از کاری منعش میکنیم انقدر بامزه حواسمونو پرت میکنه، مثلا با دستش یه چیز دیگه رو نشون میده و با خنده اغوا کننده ای به اون کار یا وسیله اشاره میکنه و اسمش رو هم برامون میگه که مثلا دست از سرش برداریم، مثلا اگر مشغول غذا پختن باشم میگه"aam" یعنی برو غذاتو بپز
سه شنبه پدرم اینا و برادرم و خواهرم منزلمون بودن، خیلی وقت بود همه با هم نیومده بودن خونمون، به گفته زن داداشم تا دخترهای داداشم وارد اتاقش شدن شروع کرده با ذوق و شوق به وسایلش اشاره کردن و اسماشونو گفتن (به قول زن داداشم حس خوبی داشته از مالکیت و داشته پز میداده)
تو این ماه برای اولین بار تحمل کرد تا من برم حمام و بیام، البته بیشتر مدت پشت در ایستاده بود و "مامان مامان" میکرد و منم مدام داشتم جواب میدادم اما هرچی بود برای من که تا حالا باید حتما منتظر میموندم تا بخوابه و یا همسرم بیاد خونه این تغییرش هرچند ناچیز یک رکورد خوب محسوب میشد.
برای اولین بار یک بار که تو فضای باز بغل زن داداشم بوده و هوا هم سرد بوده زن داداشم به پسری گفته "هوا سرده،سرتو بذار رو شونه هام" و اونم گذاشته، حالا یاد گرفته و تا باد میاد سرشو میذاره رو شونمون، انقدر مزه میده، به همسرم میگم اینم از فواید بزرگ شدنشون، بچه تر که بود اگر هوا سرد بود باید سرشو به زور میکردیم لای پتو و حالا خودش عاقل شده و همکاری می کنه...
بعد از عروسی خواهری از اونجا که بیشتر ساعات تو خونه هستیم و مجبورم گاهی با تی وی سرگرمش کنم متوجه شدم که مدت طولانی تری پای اون میشینه و به برنامه هاش علاقه پیدا کرده اما خودمون دوست نداریم این علاقه و وابستگی رو اون کارتونه که تو برنامه خاله شادونه نشون میده که من اصلا نمی فهمم اون موجود عجیب غریبه چی هست (شبیه فضاییهاست یا فرشته ها؟!) رو خیلی دوست داره و با یک اشتیاق خاصی نگاه میکنه.
چند تا از کلیپهای عمو فردوس رو براش دانلود کردم و ریختم تو تبلت، خیلی استقبال کرد اما از اون طرف بوم افتاد، به تبلت معتاد شده و حالا دو روزیه که تحریمش کردیم از وسایل الکترونیکی و جلوش نه به لب تاب و نه به تبلت دست نمی زنیم بلکه از سرش بیفته...
یاد گرفته وقتی بهش میگیم "این کارو بکن یا نکن، باشه؟" سرشو کج میکنه و با لبخند میگه"با" و وقتی میگیم "علیرضا بریم؟" میگه "بییم" (البته همه اینها مربوط به وقتیه که خوش خلق باشه و البته خودش هم صلاح بدونه )
تو این ماه مامان پسرکمون یک کار پاره وقت پیدا کرده که سر فرصت بیشتر در موردش خواهم نوشت.
خدایا شکرت اما نه چون همیشه، شکری که لایق و شایسته لطف و کرمت باشد